به قلم مرتضی سبحانی نیا
بعضی نامها هرگز نمیمیرند، حتی اگر قرنها از رفتنشان گذشته باشد. گویی زمان، بر آنها پنجه نمیکشد و مرگ، جرأت نزدیک شدن ندارد. خیام، عطار، حافظ، مولانا، فردوسی، بوعلی سینا، پروین و هزاران بزرگمرد و بزرگزن این سرزمین، هنوز در میان ما نفس میکشند. نه از آن دست نفسهایی که از سینه برآید و باز فرو رود، بلکه از آن نفسی که در روح جمعی ما جریان دارد و جانها را سیراب میکند. و آیا این نیست حقیقتِ زندگی؟
تو بپرس، که آیا تا به حال شنیدهای کسی بگوید “مرحوم مولوی”؟ یا “زندهیاد حافظ”؟ نه، هرگز. چرا که مردگان را چنین خطاب میکنند، و اینان مرده نیستند. اینان زندگان تاریخاند، که نه تنها در صفحات کتب، بلکه در جانِ زمان جاودانهاند. حیاتشان به جسم وابسته نبود، که اگر بود، اکنون نامی نیز از آنان نمیماند. آنان با اثر خویش، با اندیشه و نغمه و نبوغشان، در تاریخ ماندگار شدهاند و هنوز هم، گاه بیش از بسیاری از زندگان، حضور دارند.
حیات انسان در حقیقت، آن چیزی است که میتواند از مرگ عبور کند و همچنان باقی بماند. و چه چیزی جز اندیشهی خلاق و اثر الهامبخش میتواند از مرگ بگذرد و به ابدیت برسد؟
اینجا، در دنیای پرشتاب ما، که همه چیز میخواهد زود بیاید و زود برود، مسئلهی ماندگاری رنگی دیگر دارد. زندگی، در ظاهر، همان است که در شناسنامه ثبت شده و در گورستان پایان میپذیرد. اما آن زندگی که به آسمان نظر دارد، به خاک محدود نیست. آن زندگی، در کلمه است، در شعر، در علم، در ایثار، در حکمت، در هر آنچه از انسان میتراود و از زمانهاش فراتر میرود.
مردمان بسیاری زیستهاند، خوردهاند، خوابیدهاند، راه رفتهاند، آمدهاند و رفتهاند، بیآنکه نشانی از خویش بر صفحهی زمین گذاشته باشند. هماناناند که در زمان حیات نیز در شمار مردگان بودند. زیرا هیچ چیز در آنان نزیست که از مرگ عبور کند. اما آنان که شعلهای در درون داشتند، با همان شعله، تاریکی اطراف خویش را روشن کردند، و شعلهشان پس از خاموشی جسم، بر دلها باقی ماند. حافظ اگر امروز هم «لسانالغیب» خوانده میشود، از آنروست که در گفتار خویش چیزی داشت که از ظاهر کلمات فراتر میرفت، و با دلها سخن میگفت.
زندگی، اگر به جسم محدود باشد، چه تفاوتی دارد با زندگی مورچهای که در خاک میلولد و با نخستین ضربه از میان میرود؟ اما انسان، آنگاه انسان است که بتواند با آنچه میسازد، میسراید، مینویسد و میاندیشد، از حدود زمان و مکان فراتر رود. از همین روست که اهل فرهنگ و معرفت، همواره کوشیدهاند تا اثری از خود به جا گذارند؛ اثری که نه به جهت غرور و خودستایی، بلکه از آنرو که «اثر» تجلی حضور معنوی انسان در عالم است.
چه بسیار کسانی که اگرچه در ظاهر نزیستهاند، اما در حقیقت، زیستهاند و میزیند. و چه بسیار آنان که در هیاهوی زندگی معاصر، نفس میکشند، ولی مردهاند.
اگر انسان از خود چیزی به جا نگذارد که در دیگران بماند، اصلاً نیامده است. و این عین حقیقت است. کسی که نه در سخن، نه در عمل، نه در شعر، نه در معنا، اثری از خویش باقی نگذاشته باشد، همچون غبار است در باد؛ بیهویت، بینام، بیحضور.
بگذار سادهتر بگویم: زندگی، وقف شدن است. وقف لحظاتی که میتوانند در دیگران ریشه بدوانند. و این لحظات، جز در قالب اثر، باقی نمیمانند. انسانی که مینویسد، انسانی که میآموزاند، انسانی که عشق میورزد و عشق را به کلمه بدل میکند، انسانی که علم را میفهمد و میپراکند، انسانی که زیبایی را میبیند و آن را در قاب تصویر یا سطر شعر مینشاند، انسانی که میجنگد تا حقیقتی بماند… اوست که میماند.
در جهانی که سرعت، بلعیدن است و فراموشی، قانون؛ تنها چیزی که انسان را از فراموشی نجات میدهد، حقیقتی است که در اثرش نهفته است. اثر، تنها نتیجهی یک کار نیست؛ اثر، تولد دوم انسان است. و آنان که آثار بزرگ آفریدهاند، در حقیقت، بارها و بارها زاده شدهاند.
اندیشمندان، شاعران، عالمان، مجاهدان و مصلحان، این را به خوبی دریافته بودند. میدانستند که زنده ماندن، به داشتن قلب تپنده نیست؛ بلکه به تپش آن معناست که در دیگران به وجود میآید. پروفسور حسابی، اگر امروز هنوز نامش در دانشگاهها و کتابها و حافظهی علمی این سرزمین جاریست، از آنروست که از علم خود، چراغی ساخت برای آیندگان. چراغی که نه تنها روشن میکند، بلکه گرما میبخشد.
و تو اگر امروز زندگی را میخواهی، باید برای جاودانگیاش بیندیشی. جاودانگی، آنگونه که مولانا و سعدی میفهمید، نه در شهرت است و نه در ثروت، بلکه در آن است که حقیقتی را دریابی و آن را در قالبی ماندگار عرضه کنی.
بنویس، بساز، بیندیش، بیافرین. بگذار چیزی از تو بماند، تا بمانی. وگرنه، مرگ تنها یک لحظه نیست؛ گاه، مرگ در همان جایی آغاز میشود که انسان دست از خلق میکشد.
***
اما در این میانه، چه بسیارند کسانی که زندگیشان بر سطح میلغزد؛ بیآنکه حتی اندیشهای کنند که ورای این سطحِ درخشانِ دروغین، حقیقتی نیز هست. کسانی که دانش را با دانستن فرق نمیگذارند، و اطلاعات را با حکمت یکی میگیرند. آنان که در جهانی از پستها، استوریها، ترندها و هشتگها نفس میکشند، بیآنکه لحظهای درنگ کنند که آیا این تنفس، حیات است یا مرگ در جامهی هیاهو.
این روزها بسیاری، جهان را از روزنهی موبایلهایشان مینگرند و بهخطا گمان میبرند که هر آنچه میفهمند، همان چیزی است که هست. اما آنچه در این صفحههای براق جاریست، بیش از آنکه آیینهی حقیقت باشد، انعکاس تصنعی تصویرهاست؛ تصویری که اغلب نه از معنا، که از مصرف ساخته شدهاند.
آیا این، آن زندگیایست که شایستهی انسان است؟ زندگیای که تنها بهروز بودن را میطلبد، نه ژرفنگری را؟ و آیا چنین دانشی—اگر اصلاً بتوان نام دانش بر آن نهاد—میتواند تو را از مرگ نجات دهد؟
بیایید فرضی کنیم. فرض کنید روزی بتوانید به گذشته بازگردید. نه در رؤیا، که در واقعیتی محتمل. به قرون پیش بروید، به عهد سعدی و بوعلی و فارابی. و حال، از خود بپرسید: چه چیزی دارید که بتوانید با خود ببرید؟ چه دانشی دارید که بتوانید برای آنان شرح دهید؟
آیا جز چند اصطلاح بیریشه، یا اپلیکیشنهای بیزبان؟ آیا برای آنان میتوانید از زبان رمز و هوش مصنوعی بگویید، در حالی که هنوز خود نمیدانید اینها چگونه کار میکنند؟
بپرسید از خویش، که اگر سعدی از تو بپرسد: «فرزند! چه چیزی از زمانهات آوردهای؟ چه گنجی در دل داری که برای ما بگشایی؟» آیا تو، جز زرقوبرقهای فانی، جز خاطرات مصنوعی از لحظاتی گذرا، چیزی برای عرضه خواهی داشت؟
علمی که در تو رسوب نکرده، چگونه میتواند به دیگری منتقل شود؟ و دانشی که عمق ندارد، چه ماندگاری خواهد داشت؟
ای کاش اهل این روزگار، حتی یک روز از عمر خویش را صرف مطالعهای راستین میکردند؛ نه از سر اجبار، که به شوق دانستن. نه برای امتحان، که برای فهم. ای کاش هر روز، کتابی گشوده میشد، تا در کنار هزاران صفحهی شبکههای مجازی، صفحهای هم از جان خویش ورق میزدیم.
آیا نمیدانید که اطلاعاتی که هر روز در شبکههای مجازی از آن تغذیه میشوید، نه برای دانستن، که برای مشغول کردن ذهنها ساخته شدهاند؟ ذهنهای مشغول، راهی به عمق ندارند. و قلبهایی که فقط در لحظه میزیند، گنجایش جاودانگی ندارند.
ای انسان! اگر نمیخواهی در شمار مردگان باشی، چارهای جز اندیشیدن نداری. بخوان، بیاموز، بنویس، بیندیش، تا چیزی از تو بماند. تا روزی اگر به گذشته بازگشتی، بتوانی چیزی از آینده به ارمغان ببری.
باید از نو معنا را کشف کنیم، و با آن، زندگی را. باید بیندیشیم که چه چیزی، ما را شایستهی بقا میکند. وگرنه، در تاریخ، نامی از تو نخواهد ماند. نه چون دشمنی در کار بوده، بلکه چون تو چیزی نیافریدهای که ماندنی باشد.
زندگیِ بدون اثر، مانند درختیست بیمیوه، که تنها سایهای موقت دارد و سرانجام نیز خواهد خشکید. اما آن درختی که ثمر میدهد، حتی پس از خشکیدناش، ناماش در دلها میماند.
***
و اما سخن آخر، آنگاه که پردههای روزگار فرو میافتد و زمین، ساکت میشود از هیاهوی ما، تنها چیزی که از انسان باقی میماند، نه خانهای است که ساخته، نه حسابی بانکی که پر کرده، و نه حتی پستهایی که هزاران بار بازنشر شدهاند. بلکه آن چیزی که باقی میماند، اثری است که بر جان دیگران نهادهای؛ اندیشهای، حرفی، نگاهی، یا قدمی که راهی را گشوده است.
ما را به اشتباه آموختهاند که جاودانگی تنها سهم نامداران است؛ در حالیکه هر کس، اگر خود را بفهمد، میتواند از گذر زمان عبور کند. جاودانگی، مختص بزرگان نیست؛ حاصل اثر است. و اثر، مولودِ فهم و ایمان است، نه فقط شهرت و امکانات.
بزرگیِ یک انسان را به تعداد دنبالکنندگانش نمیسنجند، بلکه به ژرفای اثری که در جان یک انسان دیگر نهاده است. و همین است که تو را در میان آیندگان زنده نگاه میدارد. از این روست که هنوز صدای سهراب را در گوش شب میشنویم، هنوز بوی قلم جلال از دفترها برمیخیزد، و هنوز در برابر مولوی، بیکلام اشک میریزیم.
تو نیز، ای مخاطب این سطرها، اگر میخواهی نامت به احترام خوانده شود، نه با واژهی «مرحوم» که با عنوانی از جنس معنا—باید امروز را جدی بگیری. نه آن جدیتی که در رقابتهای بیثمر است، بلکه آن جدیتی که در خلوتِ فهم و تأمل و نوشتن و ساختن است.
پرسشی از خویش بپرس: آیا اگر امروز را آخرین روز عمرم بدانم، چه چیزی دارم که از من به جا بماند؟ چه اندیشهای، چه خدمتی، چه خطی بر این کاغذِ بزرگِ هستی کشیدهام؟
و اگر پاسخات خاموشی بود، آغاز کن. از همین امروز. حتی اگر تنها با یک جمله. جملهای که راست باشد. جملهای که از جان برآمده باشد، و امیدی به جان دیگری ببخشد. همین یک جمله، میتواند قندیل نوری شود در تاریکی قرنها.
در جهانی که آدمها از هم عبور میکنند، بیآنکه در هم رسوخ کنند، رسوخ کن. با حرف، با کتاب، با خدمت، با معنا. بگذار اثر تو، حتی اگر اندک باشد، ریشه بدواند در جان دیگری.
که در نهایت، آنکه اثری ندارد، خود نیز نیست. و آنکه اثری میگذارد، هرگز نمیمیرد.
جاودانگی، نه در نام است، که در نشان است.
پس برخیز و بیفکن آن نگاه سطحی را، و عمیق شو. مطالعه کن. بنویس. گفتگو کن. اندیشه کن. و خویش را باور کن.
زیرا که تاریخ، همواره در انتظار کسانی است که نه به تکرار گذشته، که به افزودن بر آن آمدهاند.
و تو نیز، اگر بخواهی، میتوانی یکی از آنان باشی.
به قلم مرتضی سبحانی نیا
منتشر شده در وبسایت های :
1- مرزنامه
۲- دولت آرمانی
دیدگاهها