به نام آنکه جان را فکرت آموخت

مقدمه: چرا این قصه تلخ را می‌نویسم؟

می‌نویسم، چون به بزنگاهی رسیده‌ایم که واژگان مقدس، ابزار نامقدس‌ترین افعال شده‌اند. می‌نویسم، زیرا در روزگار ما، هستند کسانی که با فریاد «برای ایران»، به جنگ «ایران» رفته‌اند و با شعار «آزادی»، طناب دار دشمن را برای مام میهن می‌بافند. اینان بیرق مخالفت با حاکمان را چنان بر افراشته‌اند که گویی برای کوبیدن یک حجره در بازار، باید کل شهر را به آتش کشید. اینکه چرا و چگونه به این نقطه رسیده‌اند، خود قصه‌ای است از هزار و یک شبِ کینه‌ها، کج‌فهمی‌ها و سوداگری‌ها که در این مقال نمی‌گنجد.

اما این نوشته، داستان همان‌هاست؛ داستان «دشمن درون». آن دشمنی که از هر سپاه بیگانه و هر موشک دوربردی، کاری‌تر و خطرناک‌تر است. زیرا او نه با زره و شمشیر، که با واژگانی از جنس خودمان به میدان می‌آید. او رگ خواب ما را می‌داند و به نام دلسوزی، زهر در کاممان می‌ریزد. اینان قهرمانان تراژدی‌های خودساخته‌اند؛ کسانی که گمان می‌کنند با ایستادن پشت سر دشمن و با ضربه زدن به ریشه‌های وطن، در حال ساختن یک آرمان‌شهر هستند. آن‌ها نمی‌دانند، یا خود را به ندانستن می‌زنند، که هرکس تیشه به ریشه این درخت کهن بزند، اولین کسی است که سایه‌اش را از دست خواهد داد.

برای آنکه این چهره را بهتر بشناسیم، باید به شناسنامه‌ی هویت خود، به شاهنامه فردوسی بزرگ، بازگردیم. شاهنامه تنها داستان رستم و سهراب و سیاوش نیست؛ شاهنامه موزه‌ی عبرت‌های ماست. موزه‌ای که در آن، چهره‌ی خائنانی را می‌بینیم که بسیاری از آن‌ها نه از جنس «اژدها» و «دیو»، که از جنس خود ما بودند. انسان‌هایی با حسرت‌ها، حسادت‌ها و آرزوهایی که گمان می‌کردند برای رسیدن به آن، می‌توانند ایران را قربانی کنند. در ادامه، به پنج پرده از این نمایش تراژیک خیانت می‌پردازیم. پنج داستان از کاراکترهایی که هرکدام به بهانه‌ای «متعالی»، از پشت به ایران خنجر زدند. این قصه‌ها، آینه‌ای است برای امروز ما؛ آینه‌ای که شاید تصویر تلخ اما حقیقی «دشمنان درون» را به ما بنمایاند.


حکایت اول: سودابه؛ آنگاه که «عشق» بهانه‌ی ویرانی یک ملت می‌شود

داستان سودابه، دختر شاه هاماوران، یکی از پیچیده‌ترین و سوزناک‌ترین تراژدی‌های شاهنامه است که در آن، شخصی‌ترین عواطف انسانی، یعنی عشق و شهوت، به موتور محرکه‌ی یک فاجعه ملی تبدیل می‌شود. برای فهم عمق خیانت سودابه، نباید او را یک دیو سیرتِ تک‌بعدی دید. او خود، قهرمان یک تراژدی شخصی است که در نهایت، قهرمان تباهی ایران نیز می‌شود. داستان او، قصه‌ی زنی است که برای رسیدن به خواسته دلش، حاضر است یک سرزمین را به آتش بکشد و این کار را نه با فریاد خیانت، که با نجوای عشق و مظلوم‌نمایی انجام می‌دهد.

سودابه از همان ابتدا، قربانی یک معامله سیاسی است. کیکاووس، شاه ایران، پس از شنیدن وصف زیبایی او، به هاماوران لشکر می‌کشد و پدر سودابه را شکست می‌دهد. سودابه در انتخاب میان پدر و همسر، کاووس را برمی‌گزیند و به ایران می‌آید. این انتخاب، اولین گره در شخصیت اوست. او برای رسیدن به قدرت و جایگاه ملکه‌ی ایران، به پدر و سرزمین مادری‌اش پشت می‌کند. این الگوی رفتاری، یعنی «قربانی کردن اصل و ریشه برای رسیدن به یک منفعت آنی»، در تمام کنش‌های بعدی او تکرار می‌شود. او در ایران، ملکه‌ای قدرتمند است، اما در درون، زنی است تنها و بیگانه که تنها ریسمان اتصالش به این سرزمین، شخص شاه است، نه خاک ایران. همین بیگانگی با مفهوم «وطن»، به او اجازه می‌دهد که در آینده، منافع ملی را به پای منافع شخصی خود قربانی کند.

نقطه عطف داستان، ورود سیاوش، شاهزاده‌ی پاک و برومند ایران، به دربار است. سیاوش، جوانی است که رستم او را در زابلستان با آیین پهلوانی و فرزانگی پرورانده و تبلور تمام آرمان‌های یک ملت است: زیبا، دلیر، پاکدامن و خردمند. سودابه، که از شوهر پیر خود، کیکاووس، دل‌زده و سرخورده است، با دیدن سیاوش، آتشی در جانش شعله‌ور می‌شود. او تمام عشق ممنوعه و حسرت‌های فروخورده‌ی خود را در وجود این جوان می‌بیند. سودابه بارها تلاش می‌کند تا سیاوش را به کام خود بکشاند. او از تمام ابزارهای زنانه، از تطمیع و وعده‌ی قدرت گرفته تا تهدید، استفاده می‌کند. اما سیاوش، که نماد پاکی است، هر بار مقاومت می‌کند.

اینجاست که تراژدی سودابه به خیانتی بزرگ بدل می‌شود. وقتی او از رسیدن به سیاوش ناامید می‌شود، عشقی که در دل داشت به کینه‌ای اهریمنی تبدیل می‌گردد. او که نمی‌تواند «مالک» سیاوش شود، تصمیم به «نابودی» او می‌گیرد. این منطق، یعنی «اگر چیزی برای من نیست، پس بهتر است برای هیچ‌کس نباشد»، هسته‌ی اصلی تفکر خائنانه است. سودابه یک بازی خطرناک را آغاز می‌کند. او نزد کیکاووس، که شاهی دمدمی‌مزاج و زودباور است، به سیاوش تهمت ناروا می‌زند و خود را قربانی هوس‌رانی شاهزاده نشان می‌دهد. او با گریه‌ها، نمایش‌های ساختگی و استفاده از زنان دیگر دربار، چنان فضایی از دروغ و ریا می‌سازد که شاه را به این باور می‌رساند که فرزندش قصد خیانت به او را داشته است.

اوج هنر فردوسی در نمایش این بخش از داستان است. سودابه برای اثبات «بی‌گناهی» خود و «گناهکار» نشان دادن سیاوش، به شاه پیشنهاد می‌کند که فرزندش از میان آتش عبور کند. این یک قمار بزرگ بود. او می‌دانست که اگر سیاوش، که بی‌گناه است، سالم از آتش بگذرد، رسوایی و مرگ در انتظار خود اوست. اما کینه و حسد چنان او را کور کرده بود که حاضر بود این ریسک را بپذیرد. اینجاست که می‌بینیم او چگونه حاضر است بزرگترین سرمایه‌ی ایران، یعنی یک شاهزاده‌ی بی‌همتا را، برای اثبات یک دروغ شخصی به کام مرگ بفرستد.

سیاوش، برای اثبات پاکی خود، از آتش می‌گذرد و سرفراز بیرون می‌آید. اکنون نوبت رسوایی سودابه است. کیکاووس دستور قتل او را صادر می‌کند. اما سیاوش، با همان بزرگواری و پاکی، وساطت می‌کند و جان سودابه را نجات می‌دهد. این بخش، نقطه‌ی اوج تراژدی است. سیاوش، قربانی اصلی، ناجی جلاد خود می‌شود. اما این بزرگواری نیز سودابه را از راه کینه‌اش بازنمی‌دارد. او همچنان در خفا به دسیسه‌های خود ادامه می‌دهد.

وقتی سیاوش، برای دور شدن از این فضای مسموم، داوطلبانه به جنگ با افراسیاب، شاه توران، می‌رود و با خردمندی، بدون خونریزی، صلح را برقرار می‌کند، این سودابه است که دوباره آتش‌بیار معرکه می‌شود. او و دیگر بدخواهان دربار، به کیکاووس می‌گویند که این صلح از روی ترس و سازشکاری بوده و سیاوش با دشمن ساخت و پاخت کرده است. آن‌ها چنان در گوش شاه می‌خوانند که کاووس، پیمان صلح را می‌شکند و به فرزندش دستور ادامه‌ی جنگ را می‌دهد.

این خیانت نهایی سودابه است. او با این کار، نه تنها سیاوش را به سمت سرنوشت تلخ و مرگ غریبانه‌اش در توران سوق می‌دهد، بلکه ایران را نیز از یک صلح پایدار محروم کرده و زمینه‌ساز جنگ‌های خونین و ویرانگر بعدی میان ایران و توران می‌شود. جنگ‌هایی که سال‌ها به طول می‌انجامد، هزاران نفر را به کام مرگ می‌کشد و کینه‌هایی را میان دو ملت زنده می‌کند که تا سال‌ها بعد ادامه دارد. همه اینها، از کجا آغاز شد؟ از عشق ممنوعه‌ی یک زن در دربار که برای رسیدن به خواسته‌اش، و پس از ناکامی، برای انتقام، حاضر شد منافع یک ملت را به آتش بکشد.

و ای دادگر ! داستان سودابه به ما می‌آموزد که چگونه شخصی‌ترین امیال و ناکامی‌ها می‌توانند به یک بحران ملی تبدیل شوند. «دشمن درون» امروز نیز ممکن است فردی باشد که شکست‌ها، حسادت‌ها و عقده‌های شخصی خود را در قالب یک «آرمان سیاسی» به جامعه عرضه می‌کند. او با شعار «عشق به آزادی» یا «مخالفت با ظلم»، در حقیقت در حال تسویه حساب با ناکامی‌های درونی خویش است. مانند سودابه که عشقش به سیاوش را بهانه‌ای برای نابودی او و در نهایت آسیب به ایران کرد، این افراد نیز مخالفت خود با یک فرد یا یک سیستم را بهانه‌ای برای ضربه زدن به کل ساختار و تمامیت یک ملت می‌کنند. منطق آن‌ها ساده است: «چون من به خواسته‌ام نرسیدم، پس باید همه چیز نابود شود.» اینجاست که عشق به یک آرمان، به شکلی خطرناک، به عشق به ویرانی تبدیل می‌شود و این افراد، در حالی که خود را قهرمان یک مبارزه مقدس می‌دانند، در حقیقت تبدیل به سربازان پیاده‌نظام دشمنی می‌شوند که از این کینه‌های شخصی، برای پیشبرد اهداف خود علیه یک ملت استفاده می‌کند. خطر سودابه‌های زمانه در این است که آن‌ها با زبان «قربانی» سخن می‌گویند، اما در عمل، نقش «جلاد» را برای آینده‌ی یک سرزمین بازی می‌کنند.


حکایت دوم: گرسیوز؛ وقتی «حسادت»، لباس مصلحت‌اندیشی بر تن می‌کند

در گالری خائنان شاهنامه، چهره‌ی گرسیوز، برادر افراسیاب تورانی، از آن جهت منحصر به فرد و آموزنده است که او استاد «خیانت در لباس خیرخواهی» است. او نماد کامل انسانی است که به دلیل حسادتی عمیق و ریشه‌دار به جایگاه و موفقیت دیگران، به ویژه برادر و برادرزاده‌اش، دست به توطئه‌هایی می‌زند که نه تنها افراد، بلکه سرنوشت دو ملت را به تباهی می‌کشاند. داستان گرسیوز، روایت تلخ مردی است که حقارت درونی خود را با نقاب «مصلحت‌اندیشی برای کشور» پنهان می‌کند و با نجواهای مسموم، بزرگترین فجایع را رقم می‌زند. او قهرمان تراژدی حسودان است؛ کسی که برای خاموش کردن نور دیگران، حاضر است کل خانه را به آتش بکشد.

گرسیوز از همان ابتدا در سایه‌ی برادر بزرگترش، افراسیاب، زندگی می‌کند. افراسیاب، پادشاهی قدرتمند، جنگاور و بلندپرواز است و گرسیوز همواره در نقش برادر کوچکتر و مشاور، در کنار او قرار دارد. اما این جایگاه، او را راضی نمی‌کند. در اعماق وجودش، او به قدرت و شکوه افراسیاب حسد می‌ورزد. این حسادت، زمانی به اوج خود می‌رسد که سیاوش، شاهزاده‌ی فراری ایران، به توران پناهنده می‌شود. افراسیاب، با دیدن فر و شکوه و پهلوانی سیاوش، او را گرامی می‌دارد، دخترش فرنگیس را به عقد او درمی‌آورد و حتی حکومت بخشی از سرزمینش را به او می‌سپارد. سیاوش در توران، شهری به نام «سیاوشگرد» بنا می‌کند که نمادی از صلح، آبادی و خردمندی است. این موفقیت و محبوبیت روزافزون سیاوش، برای گرسیوز قابل تحمل نیست. او در سیاوش، نه یک مهمان و داماد پادشاه، که یک رقیب خطرناک را می‌بیند که ممکن است جایگاه او و حتی برادرش را تهدید کند.

اینجاست که ماشین توطئه‌ی گرسیوز به کار می‌افتد. او از تکنیکی استفاده می‌کند که در طول تاریخ، همواره کارساز بوده است: «بدگویی در لباس دلسوزی». او به نزد افراسیاب می‌رود و با چهره‌ای نگران و لحنی که گویی از سر وفاداری به ملک و ملت است، شروع به سخن‌چینی می‌کند. او به افراسیاب می‌گوید: «ای شاه، تو در خوابی و این ایرانی، در حال کندن ریشه‌ی توست. این شهر که ساخته، پادگانی است برای سپاهیان پدرش، کیکاووس. او با بزرگان ایران در ارتباط است و قصد دارد تو را از تخت به زیر بکشد. این همه محبت تو به او، نمک خوردن و نمکدان شکستن است.»

گرسیوز چنان با مهارت دروغ را با راست می‌آمیزد و چنان نقش یک وطن‌پرست نگران را بازی می‌کند که افراسیاب، که خود نیز بدگمان و جنگ‌طلب است، به تدریج به سیاوش بدبین می‌شود. گرسیوز برای محکم کردن جای پای خود، نقش یک «میانجی» را نیز بازی می‌کند. او به نزد سیاوش می‌رود و از سوی دیگر، به او می‌گوید: «افراسیاب به تو بدگمان شده و قصد جانت را دارد. بهتر است احتیاط کنی و از او فاصله بگیری.» او با این بازی دوگانه، بذر بی‌اعتمادی را در دل هر دو طرف می‌کارد و راه را برای هرگونه تفاهم و گفتگوی مستقیم می‌بندد. او به خوبی می‌داند که در فضای غبارآلود سوءتفاهم، هر حرکتی، هرچقدر هم که از روی خیرخواهی باشد، می‌تواند به عنوان نشانه‌ای از خیانت تفسیر شود.

اوج خیانت گرسیوز در صحنه‌ای است که او به دستور افراسیاب، به سیاوشگرد می‌رود تا شاهزاده‌ی ایرانی را برای حضور در دربار دعوت کند. سیاوش، که از توطئه‌ها آگاه است، ابتدا از رفتن خودداری می‌کند. اما گرسیوز با سوگندهای دروغین و با تکیه بر پیمان‌هایی که بسته شده، او را فریب می‌دهد. او به سیاوش اطمینان می‌دهد که هیچ خطری او را تهدید نمی‌کند و او ضامن امنیتش خواهد بود. سیاوش، با وجود هشدارهای همسرش فرنگیس و با تکیه بر آن ذره از اعتمادی که باقی مانده، همراه او به راه می‌افتد.

در میانه‌ی راه، گرسیوز چهره‌ی واقعی خود را نشان می‌دهد. او سپاهیان سیاوش را خلع سلاح کرده و شاهزاده را همچون یک اسیر به دربار افراسیاب می‌برد. این تصویر، یعنی یک شاهزاده‌ی سرافراز که اکنون به اسارت یک خائن دون‌پایه درآمده، یکی از دردناک‌ترین صحنه‌های شاهنامه است. در دربار، گرسیوز تمام تلاش خود را می‌کند تا افراسیاب را برای کشتن سیاوش تحریک کند. او نامه‌ها و اسناد جعلی را به عنوان مدرک خیانت سیاوش رو می‌کند و با سخنرانی‌های آتشین، هرگونه راه رحم و بخشش را بر شاه می‌بندد.

تراژدی زمانی به اوج می‌رسد که پیلسم، یکی دیگر از پهلوانان تورانی و برادر گرسیوز، تلاش می‌کند تا جلوی این فاجعه را بگیرد. او به افراسیاب هشدار می‌دهد که ریختن خون ناحق سیاوش، دامن توران را خواهد گرفت و آتشی را روشن خواهد کرد که تا سال‌ها خاموش نخواهد شد. اما نفوذ و وسوسه‌های گرسیوز چنان در ذهن شاه ریشه دوانده که افراسیاب به این سخنان خردمندانه گوش نمی‌دهد. سرانجام، به دستور افراسیاب و با اجرای مستقیم گرسیوز، خون پاک سیاوش به ناحق بر زمین ریخته می‌شود.

این جنایت، همانطور که پیش‌بینی شده بود، به نقطه‌ی آغازی برای دور جدیدی از جنگ‌های ایران و توران تبدیل می‌شود. کینه‌ی خون سیاوش، بهانه‌ای می‌شود برای لشکرکشی‌های عظیم، ویرانی شهرها و کشته شدن هزاران انسان بی‌گناه، از جمله بسیاری از بزرگان توران. گرسیوز، که با هدف «حذف رقیب» و «حفظ قدرت» این توطئه را آغاز کرده بود، در عمل، کشور خود را در مسیری از نابودی قرار داد. او گمان می‌کرد با کشتن سیاوش، جایگاه خود را مستحکم می‌کند، اما در حقیقت، با این کار، تیشه به ریشه‌ی حکومتی زد که خود جزئی از آن بود.

و اما رستم خصال! داستان گرسیوز، مانیفست «خیانت از روی حسادت» است. «دشمن درون» امروز نیز، اغلب کسی نیست که به صراحت فریاد «مرگ بر ایران» سر دهد. او فردی است که در لباس «کارشناس»، «تحلیل‌گر» یا «فعال دلسوز» ظاهر می‌شود، اما در اعماق وجودش، از موفقیت و پیشرفت دیگران در عذاب است. او نمی‌تواند ببیند که فردی، جریانی یا حتی کل یک ملت، به موفقیتی دست یابد که او خود از آن بی‌بهره است. سلاح او، «بدگویی» و «ایجاد سوءتفاهم» است. او در جلسات خصوصی، در شبکه‌های اجتماعی و در گوش دوستان، با منطقی به ظاهر دلسوزانه، بذر تردید و بدبینی را می‌پاشد. او متخصص برجسته کردن نقاط ضعف و نادیده گرفتن نقاط قوت است. او با این کار، نه تنها فرد یا جریان مورد حسادت خود را تخریب می‌کند، بلکه به طور کلی، روحیه‌ی امید و اعتماد به نفس ملی را هدف قرار می‌دهد. منطق او، منطق گرسیوز است: «اگر من نمی‌توانم در این موفقیت سهیم باشم، پس بهتر است که این موفقیت اصلاً وجود نداشته باشد.» این افراد، قهرمانان تراژدی حقارت‌های خویش‌اند که برای تسکین درد حسادتشان، حاضرند منافع یک ملت را قربانی کنند و در نهایت، مانند گرسیوز، خود و کشورشان را در آتشی که برافروخته‌اند، گرفتار می‌سازند.


حکایت سوم: شغاد؛ آنگاه که «عقده‌ی حقارت» برادرکشی را توجیه می‌کند

روایت شغاد، برادر ناتنی رستم، یکی از سرراست‌ترین و در عین حال عمیق‌ترین داستان‌های خیانت در شاهنامه است. اگر سودابه از روی شهوت و گرسیوز از روی حسادت خیانت کردند، خیانت شغاد از چشمه‌ای زهرآگین‌تر سرچشمه می‌گیرد: «عقده‌ی حقارت». شغاد، نماد انسانی است که به دلیل احساس بی‌ارزشی و دیده نشدن در سایه‌ی یک شخصیت بزرگ، به پست‌ترین شکل ممکن، یعنی خیانت به خانواده و نمادهای ملی، دست می‌زند تا برای خود «هویتی» دست و پا کند. داستان او، قصه‌ی تلخ این حقیقت است که گاهی بزرگترین دشمن یک قهرمان، نه یک اژدهای دهان‌گشاد، که یک برادر حقیر و کینه‌توز است که در خانه کمین کرده است.

شغاد از بدو تولد، با داغ نفرین و پستی همراه است. مادر او، کنیزکی در خدمت شاه کابل است و پدرش، زال، پدر رستم. منجمان در زمان تولد او پیش‌بینی می‌کنند که او برای خاندان سام و ایران، شوم خواهد بود و باعث نابودی پهلوان بزرگ ایران، یعنی رستم، خواهد شد. زال، با شنیدن این پیش‌بینی، او را به کابلستان می‌فرستد تا از او دور باشد. این طرد شدن از همان کودکی، اولین بذر کینه را در دل شغاد می‌کارد. او در سرزمینی بیگانه بزرگ می‌شود، در حالی که همواره خبر دلاوری‌ها و شکوه برادرش، رستم، به گوشش می‌رسد. او در سایه‌ی نامی زندگی می‌کند که هرگز نمی‌تواند به آن برسد. رستم، پهلوان بی‌بدیل ایران، نماد قدرت، شجاعت و افتخار است و شغاد، برادر گمنام و فراموش‌شده‌ی اوست.

این احساس حقارت، زمانی به اوج خود می‌رسد که شغاد بزرگ می‌شود و شاه کابل، دختر خود را به او می‌دهد. اما این وصلت نیز او را ارضا نمی‌کند. زیرا او می‌داند که این احترام، نه به خاطر شخصیت خود او، که به خاطر برادری‌اش با رستم است. او همواره «برادرِ رستم» است، نه «شغاد». این وابستگی هویتی به برادرش، برای او کشنده است. در همین حین، یک اتفاق، جرقه‌ی نهایی را برای انفجار این عقده فراهم می‌کند. رستم، طبق سنت، از شاه کابل که اکنون پدرزن شغاد است، باج و خراج سالیانه طلب می‌کند. شاه کابل از این موضوع نزد دامادش شکایت می‌کند و با زیرکی، نقطه‌ی ضعف او را هدف قرار می‌دهد: «تو چگونه پهلوانی هستی که برادرت از پدرزن تو باج می‌گیرد؟ این مایه‌ی سرافکندگی توست.»

این کلمات، همان چیزی است که شغاد منتظر شنیدنش بود. او که تمام عمر در حسرت کسب هویت و بزرگی سوخته بود، اکنون فرصتی پیدا می‌کند تا با یک حرکت، هم از برادرش انتقام بگیرد و هم برای خود «نامی» دست و پا کند. او به شاه کابل می‌گوید: «غمگین مباش. من راهی برای خلاص شدن از دست رستم پیدا کرده‌ام.» اینجاست که پست‌ترین نقشه در تاریخ شاهنامه طراحی می‌شود. شغاد به پدرزنش پیشنهاد می‌کند که در مسیر شکارگاه رستم، چاه‌های عمیقی حفر کنند و کف آن‌ها را پر از شمشیر، نیزه و خنجرهای تیز کنند و روی چاه‌ها را با شاخ و برگ بپوشانند تا دیده نشود.

این نقشه، اوج ناجوانمردی است. رستم، پهلوانی است که در میدان نبرد، هیچ حریفی یارای مقابله با او را ندارد. او را تنها با فریب و از پشت می‌توان از پا درآورد. شغاد، که از این موضوع به خوبی آگاه است، از تنها راه ممکن استفاده می‌کند. او می‌داند که در یک نبرد رودررو، حتی گرد پای رستم هم محسوب نمی‌شود، پس به تنها سلاحی که در اختیار دارد، یعنی «نیرنگ»، متوسل می‌شود.

پس از آماده شدن چاه‌ها، شغاد به زابلستان بازمی‌گردد و با چهره‌ای ریاکارانه، از رستم و زال دعوت می‌کند که برای شکار به کابلستان بیایند. او چنان نقش برادر مشتاق را بازی می‌کند که کسی به نیت شوم او شک نمی‌کند. رستم، که قلبی ساده و بی‌کینه دارد، دعوت برادرش را می‌پذیرد. در روز شکار، شغاد با راهنمایی‌های فریبنده، رستم و اسبش، رخش، را به سمت آن چاه‌های مرگ هدایت می‌کند. رخش، اسب وفادار رستم، بوی خطر را حس می‌کند و از جلو رفتن امتناع می‌ورزد. اما رستم، بی‌خبر از همه جا، به اسبش نهیب می‌زند و او را به جلو می‌راند. سرانجام، رخش و سوارش، در یکی از آن چاه‌های عمیق سقوط می‌کنند و بدن هر دو، با نیزه‌ها و شمشیرهای کار گذاشته شده، پاره پاره می‌شود.

در حالی که رستم در حال جان دادن است، سرش را از چاه بیرون می‌آورد و چهره‌ی خندان و پیروزمندانه‌ی شغاد را می‌بیند. او به عمق خیانت برادرش پی می‌برد. اما تهمتن، حتی در لحظه‌ی مرگ نیز، پهلوان است. او با آخرین توانش، از شغاد می‌خواهد که کمانش را به او بدهد تا اگر درنده‌ای به سراغش آمد، بتواند از خود دفاع کند. شغاد، با تمسخر و برای آنکه لذت مرگ برادر را بیشتر کند، کمان را به رستم می‌دهد. رستم، با همان آخرین رمق، کمان را می‌کشد و تیری به سمت درختی که شغاد پشت آن پناه گرفته بود، پرتاب می‌کند. تیر، از درخت عبور کرده و شغاد را به آن می‌دوزد و جانش را می‌گیرد. رستم با دیدن این صحنه، با رضایت جان می‌دهد و می‌گوید: «سپاس خدای را که در دم مرگ نیز، توانستم انتقام خود را از این نامرد بگیرم.»

و اما ای سرو قد!  داستان شغاد، تحلیل روانشناختی یک «تروریست هویتی» است. «دشمن درون» امروز، گاهی فردی است که به دلیل احساس بی‌کفایتی و ناتوانی در رسیدن به جایگاه‌های بلند ملی (علمی، فرهنگی، سیاسی)، تصمیم به نابودی آن جایگاه‌ها می‌گیرد. او نمی‌تواند یک «رستم» باشد، پس تصمیم می‌گیرد که «قاتل رستم» باشد. برای او، کسب هویت از طریق نابودی، تنها راه ممکن است. این افراد، در شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌ها، به نمادها و قهرمانان ملی، به دانشمندان، به ورزشکاران و به هر کسی که برای ایران افتخار می‌آفریند، حمله می‌کنند. سلاح آن‌ها، تمسخر، شایعه‌پراکنی و لجن‌پراکنی است. آن‌ها با تخریب یک چهره‌ی موفق، احساس لذت و قدرتی موقتی می‌کنند که در زندگی واقعی از آن محروم‌اند. منطق شغادگونه‌ی آن‌ها این است: «اگر من نمی‌توانم به آن قله برسم، پس آن قله را با دینامیت منفجر می‌کنم تا همه هم‌سطح من شوند.» این افراد، در ظاهر، ممکن است نقدهای خود را در لباس «مبارزه با بت‌سازی» یا «نقد نخبگان» عرضه کنند، اما در باطن، این عقده‌ی حقارت است که آن‌ها را به حرکت درمی‌آورد. آن‌ها خطرناک‌ترین دشمنان پیشرفت یک کشورند، زیرا به جای آنکه خود را بالا بکشند، تلاش می‌کنند تا دیگران را پایین بیاورند و در نهایت، با دست خود، چاهی را برای قهرمانان ملتشان حفر می‌کنند که دیر یا زود، خودشان نیز در کنار همان چاه، قربانی نیرنگ خویش خواهند شد.


حکایت چهارم: جمشید؛ آنگاه که «غرور»، دروازه‌ی ورود اهریمن می‌شود

قصه جمشید، پادشاه اساطیری ایران، با دیگر داستان‌های خیانت یک تفاوت بنیادین دارد. در اینجا، خائن، یک فرد خارجی یا یک توطئه‌گر داخلی نیست. خائن، خودِ پادشاه است. جمشید به ایران خیانت می‌کند، نه با فروختن خاک یا همکاری با دشمن، بلکه با چیزی بسیار ظریف‌تر و خطرناک‌تر: با «غرور» و «خودخداپنداری». داستان او، هشداری است ابدی به تمام رهبران و نخبگان یک ملت، که بزرگترین دشمن یک سیستم موفق، موفقیت بیش از حد و غروری است که از آن زاده می‌شود. جمشید، قهرمان تراژدیِ فراموشی است؛ فراموشی اینکه قدرت و فرهی، امانتی است از سوی ایزد، نه ملک شخصی او.

دوران پادشاهی جمشید، دوران طلایی ایران باستان است. او هفتصد سال سلطنت می‌کند و در این مدت، تمدن را به اوج خود می‌رساند. او به مردم ساختن سلاح، پوشیدن لباس، بنا کردن خانه‌ها و استخراج گوهرها را می‌آموزد. او پزشکی و درمان بیماری‌ها را بنیان می‌گذارد. او جهان را به چهار طبقه اجتماعی (روحانیون، جنگاوران، کشاورزان و صنعتگران) تقسیم می‌کند تا هر کس به کاری مشغول باشد. در دوران او، مرگ، بیماری، فقر و رنج از میان می‌رود. ایران به یک بهشت زمینی تبدیل می‌شود که در آن، دیوان به خدمت انسان‌ها درآمده‌اند و مردم در آسایش و رفاه کامل زندگی می‌کنند. این دوره، نماد یک «آرمان‌شهر» است که در آن، خرد و قدرت در هم آمیخته و نتیجه‌اش، سعادت مطلق برای جامعه است.

جمشید، با دیدن این همه شکوه و دستاورد، به تدریج دچار آفتی می‌شود که بسیاری از قدرتمندان را به زمین زده است: «کبر و غرور». او بر تختی می‌نشیند که دیوان آن را به آسمان می‌برند. او جشنی به نام «نوروز» را بنیان می‌گذارد که نماد آغاز بهار و نو شدن جهان است. اما در اوج این قدرت، او دچار یک خطای محاسباتی مرگبار می‌شود. او به جای آنکه این همه موفقیت را نتیجه‌ی لطف ایزدی و همکاری مردم بداند، همه را به حساب نبوغ و توانایی منحصربه‌فرد خود می‌گذارد.

نقطه عطف داستان، روزی است که جمشید بزرگان کشور را جمع می‌کند و برای آن‌ها خطبه‌ای می‌خواند که در واقع، اعلام خیانت او به پیمان الهی است. او می‌گوید: «هنر در جهان از من آمد پدید / جز از خود جهان‌دار دیگر که دید؟ / جهان را به خوبی من آراستم / چنان است گیتی کجا خواستم / خور و خواب و آرامتان از من است / همان کوشش و کامتان از من است / … / مرا خواند باید جهان‌آفرین».

این سخنان، یک زلزله در عالم معناست. جمشید با این ادعا، «فره ایزدی» را که دلیل اصلی موفقیت‌هایش بود، از خود دور می‌کند. فره ایزدی، در اساطیر ایران، یک موهبت الهی است که به پادشاهان شایسته عطا می‌شود و نماد مشروعیت، خردمندی و توانایی اداره کشور است. وقتی جمشید خود را «جهان‌آفرین» می‌خواند، در واقع به منبع اصلی قدرت خود پشت می‌کند. او فراموش می‌کند که یک «امانت‌دار» است و خود را «مالک» جهان می‌پندارد. این بزرگترین خیانت یک رهبر است: خیانت به اصلی که او را به آن جایگاه رسانده است.

به محض اینکه این کلمات از دهان جمشید خارج می‌شود، فره ایزدی از او جدا می‌گردد و جهان وارد دورانی از تاریکی و آشوب می‌شود. مردم که تا دیروز او را می‌ستودند، با شنیدن این ادعای کفرآمیز، از او روی‌گردان می‌شوند. شکوه و آبادانی جای خود را به ترس و تفرقه می‌دهد. ایرانیان که از پادشاه مغرور خود ناامید شده‌اند، به دنبال یک رهبر جدید می‌گردند.

اینجاست که دروازه‌های ایران به روی بزرگترین دشمن، یعنی «اهریمن»، باز می‌شود. در آن سوی مرزها، در سرزمین تازیان، مردی به نام ضحاک، که نماد کامل شر و تباهی است، با فریب اهریمن، پدر خود را کشته و به قدرت رسیده است. ایرانیان ناراضی، به نزد او می‌روند و از او می‌خواهند که به ایران بیاید و آن‌ها را از دست جمشید نجات دهد. آن‌ها به امید «رهایی»، خود با دستان خود، یک مار به دوش را به پادشاهی دعوت می‌کنند.

ضحاک با سپاهی عظیم به ایران حمله می‌کند. جمشید، که دیگر فره ایزدی و حمایت مردم را با خود ندارد، توان مقابله با او را نمی‌یابد. او از تخت پادشاهی فرار می‌کند و صد سال در جهان آواره و سرگردان است. سرانجام، سپاهیان ضحاک او را در کنار دریای چین پیدا می‌کنند و او را با اره به دو نیم می‌کنند. مرگی چنین فجیع، پایانی است بر زندگی پادشاهی که روزی جهان را به بهشت تبدیل کرده بود. با مرگ جمشید و به قدرت رسیدن ضحاک، دورانی هزار ساله از ستم، تاریکی و وحشت بر ایران حاکم می‌شود. در این دوران، جوانان ایران، یکی پس از دیگری، قربانی مارهای روی دوش ضحاک می‌شوند و خردمندی و آبادی، جای خود را به جهل و ویرانی می‌دهد.

ای هم میهن نیکو!  داستان جمشید، هشداری است درباره‌ی «خیانت از موضع قدرت». این داستان به ما می‌آموزد که «دشمن درون»، همیشه یک نیروی مخالف و معترض نیست. گاهی، دشمن درون، خودِ سیستم حاکم است که به دلیل موفقیت‌هایش، دچار غرور، خودبسندگی و ناشنوایی می‌شود. این سیستم، به جای آنکه موفقیت را نتیجه‌ی یک فرآیند جمعی و لطف شرایط بداند، آن را محصول نبوغ ذاتی خود می‌پندارد. در این حالت، ارتباطش با واقعیت و مردم قطع می‌شود. او دیگر صدای نقد را نمی‌شنود و هر صدای مخالفی را به «کفر» و «خیانت» تعبیر می‌کند. اینجاست که بزرگترین خیانت به یک ملت رقم می‌خورد: بستن گوش‌ها و خود را محور عالم پنداشتن. منطق جمشیدگونه این است: «چون من موفق بوده‌ام، پس هرچه می‌گویم و هرچه می‌کنم، درست است.» این غرور، باعث می‌شود که سیستم به تدریج از درون بپوسد و مشروعیت خود را نزد مردم از دست بدهد. در چنین شرایطی، جامعه برای «تغییر»، مستعد پذیرش هر جایگزینی می‌شود، حتی اگر آن جایگزین، یک «ضحاک مار به دوش» باشد. این داستان به نخبگان و حاکمان امروز هشدار می‌دهد که بزرگترین خطر برای آن‌ها، نه دشمنان خارجی، که «خودشیفتگی» و قطع ارتباط با مردمی است که مشروعیت آن‌ها از همان مردم سرچشمه می‌گیرد. هرگاه یک سیستم، خود را «جهان‌آفرین» پنداشت، باید منتظر ظهور ضحاک باشد.


حکایت پنجم: سیاوش؛ آنگاه که «آرمان‌گرایی»، به خودکشی ملی می‌انجامد

قرار دادن نام سیاوش در فهرست خائنان، در نگاه اول، کفرآمیز و تکان‌دهنده به نظر می‌رسد. سیاوش، پاک‌ترین، مظلوم‌ترین و شاید محبوب‌ترین چهره‌ی تراژیک شاهنامه است. او نماد کامل اخلاق، خرد و پاکدامنی است. پس چگونه می‌توان او را به خیانت متهم کرد؟ پاسخ در درک عمیق‌تری از مفهوم «خیانت» نهفته است. خیانت سیاوش، از جنس خیانت سودابه یا شغاد نیست. خیانت او، از نوع «خیانت به مسئولیت» و از سر «آرمان‌گرایی مطلق» است. او قهرمان تراژدیِ ایده‌آلیست‌هایی است که در جستجوی یک آرمان‌شهر بی‌نقص، وظایف و مسئولیت‌های واقعی خود در دنیای ناقص را فراموش می‌کنند و با یک تصمیم شخصی، سرنوشت یک ملت را به خطر می‌اندازند.

داستان سیاوش از ابتدا تا انتها، داستان یک انتخاب است. انتخاب میان «ماندن و ساختن» در یک محیط آلوده، و «رفتن و پاک ماندن» در انزوا. سیاوش پس از آنکه از آزمون آتش برای اثبات بی‌گناهی‌اش در برابر تهمت سودابه سرفراز بیرون می‌آید، با یک واقعیت تلخ روبرو می‌شود: دربار پدرش، کیکاووس، جایی فاسد، مسموم و قدرنشناس است. او برای فرار از این فضا، داوطلبانه فرماندهی سپاه ایران را برای جنگ با افراسیاب تورانی بر عهده می‌گیرد. او در میدان نبرد، با درایت و شجاعت، سپاه توران را شکست می‌دهد و افراسیاب را وادار به درخواست صلح می‌کند. افراسیاب حاضر می‌شود صد گروگان از بستگان خود را به همراه هدایای فراوان به سیاوش بدهد تا صلح برقرار شود.

اینجا، اولین بزنگاه تصمیم‌گیری سیاوش است. او به عنوان فرمانده سپاه ایران، با یک پیروزی قاطع، به بهترین شکل ممکن به وظیفه‌اش عمل کرده و صلحی عزتمندانه را برای کشورش به ارمغان آورده است. اما وقتی خبر این صلح را برای پدرش، کیکاووس، می‌فرستد، با پاسخی غیرمنتظره و نابخردانه روبرو می‌شود. کیکاووس، تحت تأثیر وسوسه‌های سودابه و دیگر بدخواهان، این صلح را نشانه‌ی ترس و سستی دانسته، آن را رد می‌کند و به سیاوش دستور می‌دهد که گروگان‌ها را بکشد و جنگ را ادامه دهد.

اینجاست که تراژدی سیاوش آغاز می‌شود. او بر سر یک دوراهی اخلاقی وحشتناک قرار می‌گیرد. از یک سو، به عنوان یک فرمانده، موظف به اطاعت از دستور پادشاه است. از سوی دیگر، به عنوان یک انسان آزاده و پایبند به اصول اخلاقی، شکستن پیمان صلح و کشتن گروگان‌های بی‌گناه را ناجوانمردی و گناهی نابخشودنی می‌داند. او نمی‌تواند و نمی‌خواهد که دست خود را به چنین جنایتی آلوده کند.

تا اینجای کار، حق با سیاوش است. اما تصمیمی که او در ادامه می‌گیرد، همان نقطه است که مرز میان «آرمان‌گرایی» و «خیانت به مسئولیت» را مشخص می‌کند. سیاوش، به جای آنکه به ایران بازگردد، با پدرش روبرو شود، از جایگاه و محبوبیت خود در میان سپاه و مردم برای اصلاح امور استفاده کند یا حتی با نافرمانی مدنی، کیکاووس را به چالش بکشد، ساده‌ترین و در عین حال فاجعه‌بارترین راه را انتخاب می‌کند: «او صحنه را ترک می‌کند».

او تصمیم می‌گیرد که نه دستور پدر را اجرا کند و نه به ایران بازگردد. او گروگان‌های تورانی را آزاد می‌کند و به آن‌ها می‌گوید که به نزد افراسیاب بازگردند. سپس، با تنی چند از یاران وفادارش، به خاک دشمن، یعنی به توران، پناهنده می‌شود. این تصمیم، در ظاهر، یک انتخاب اخلاقی برای «پاک ماندن» است. اما در باطن، یک فاجعه‌ی استراتژیک برای ایران است. سیاوش با این کار:

  1. سپاه ایران را بی سرپرست رها می‌کند: او به عنوان فرمانده کل قوا، ارتش خود را در خاک دشمن، بدون رهبر و سردرگم رها می‌کند و به کشورش پشت می‌کند.
  2. بزرگترین سرمایه‌ی ایران را به دشمن تقدیم می‌کند: او که امید آینده‌ی ایران و محبوب‌ترین چهره‌ی ملی است، خود را دودستی تقدیم بزرگترین دشمن ایران، یعنی افراسیاب، می‌کند.
  3. راه را برای جنگ‌های آینده هموار می‌کند: او با پناهنده شدن به توران، بهانه‌ای به دست کیکاووس می‌دهد تا او را خائن بنامد و آتش جنگ را شعله‌ورتر کند.

سیاوش در توران مورد استقبال افراسیاب قرار می‌گیرد، با دختر او ازدواج می‌کند و شهری آرمانی به نام سیاوشگرد می‌سازد. او گمان می‌کند که توانسته از پلیدی‌های دربار ایران فرار کند و مدینه‌ی فاضله‌ی خود را در خاک دشمن بسازد. اما او فراموش کرده است که یک درخت، هرچقدر هم که تنومند باشد، وقتی از ریشه‌هایش جدا شد، دیر یا زود خشک خواهد شد. او یک شاهزاده‌ی ایرانی است و هویت او در پیوند با ایران معنا می‌یابد. پناه بردن به دشمن، حتی اگر آن دشمن، مهربان‌ترین میزبان باشد، در نهایت به تباهی ختم می‌شود.

سرنوشت تلخ او و کشته شدنش در توران، نتیجه‌ی مستقیم همان تصمیم اولیه است. او با ترک مسئولیت خود در ایران، خود را در موقعیتی بی‌دفاع و آسیب‌پذیر در خاک بیگانه قرار داد. او برای آنکه دستش به خون ناحق آلوده نشود، در نهایت باعث ریخته شدن خون خود و هزاران ایرانی و تورانی دیگر در جنگ‌های انتقام‌جویانه‌ی پس از مرگش شد.

و ای خوب سرشت!  داستان سیاوش، داستان «خیانت از سر پاکی» است. «دشمن درون» امروز، گاهی چهره‌ی یک «ایده‌آلیست مطلق» را دارد. او فردی است که به دلیل وجود فساد، ناکارآمدی و مشکلات در کشور، به طور کلی از آن ناامید شده و راه حل را در «ترک کردن» و «پناه بردن به بیگانه» می‌بیند. این افراد، نخبگان، متخصصان و جوانانی هستند که با شعار «اینجا دیگر جای ماندن نیست» یا «این کشور درست‌بشو نیست»، سرمایه‌های مادی و معنوی خود را از سرزمینشان دریغ کرده و آن را در اختیار کشورهایی قرار می‌دهند که بسیاری از آن‌ها، رقیب یا حتی دشمن منافع ملی ایران هستند.

منطق سیاوش‌گونه‌ی آن‌ها این است: «محیط آلوده است، پس من برای پاک ماندن، باید از آن خارج شوم.» آن‌ها متوجه نیستند که با این کار، میدان را برای افراد نالایق و فاسد خالی‌تر می‌کنند و کشور را از مهم‌ترین سرمایه‌اش، یعنی نیروی انسانی کارآمد و متخصص، محروم می‌سازند. این «مهاجرت از سر یأس»، در مقیاس ملی، نوعی خودکشی تدریجی است. این افراد، در حالی که خود را قربانی شرایط می‌دانند و برای خود در آن سوی آب‌ها، «سیاوشگردی» کوچک و شخصی می‌سازند، در عمل، به وظیفه‌ی تاریخی و ملی خود برای «ماندن و ساختن»، پشت کرده‌اند. آن‌ها شاید خائن به معنای مصطلح کلمه نباشند، اما با ترک مسئولیتشان در حساس‌ترین لحظات، به تضعیف کشور و تقویت رقیب کمک می‌کنند و این خود، نوعی خیانت به آینده‌ی یک ملت است. داستان سیاوش به ما می‌آموزد که قهرمان واقعی، کسی نیست که از آلودگی فرار می‌کند؛ قهرمان واقعی کسی است که می‌ماند و برای پاک کردن آلودگی، مبارزه می‌کند.

خوان آخر : نام خویش را در کدام دفتر می‌نویسی؟

اکنون که پنج چهره از خائنان شاهنامه را در آینه نگریستیم، می‌بینیم که فردوسی بزرگ، نه یک دفتر شعر، که یک «آسیب‌شناسی ملی» برای ما به میراث گذاشته است. او به ما آموخت که دشمن حقیقی، همیشه آن سوی مرزها نایستاده است. گاهی، دشمن در قلب دربار، در جامه‌ی عشق (سودابه) خانه می‌کند. گاهی، نقاب دلسوزی و مصلحت‌اندیشی (گرسیوز) بر چهره می‌زند. گاهی، در هیبت یک برادر کینه‌توز (شغاد) از پشت خنجر می‌کشد. گاهی، در اوج قدرت، جام غرور (جمشید) را سر می‌کشد و دروازه‌ها را به روی بیگانه باز می‌کند. و گاهی، در مظلومانه‌ترین شکل، جامه‌ی آرمان‌گرایی مطلق (سیاوش) را بر تن کرده و از فرط پاکی، به وظیفه‌ی خویش در قبال ناپاکی‌ها پشت می‌کند.

این چهره‌ها در غبار تاریخ گم نشده‌اند. امروز، در هیاهوی جنگ روایت‌ها و در بازار مکاره‌ی رسانه‌ها، هر روز با آن‌ها روبرو می‌شویم. دیو امروز، گرز و دندان نیش ندارد؛ تلفن هوشمند به دست دارد و با واژگان فریبنده، ذهن‌ها را تسخیر می‌کند. خیانت امروز، نه لزوماً در میدان جنگ، که در یک «لایک» پای توجیه حمله‌ی دشمن، در یک «بازنشر» برای تمسخر افتخارات ملی، و در یک «کامنت» برای کاشتن بذر یأس و تفرقه، رقم می‌خورد.

و اما شما، ای فرزندان ایران، ای وارثان رستم و آرش. اکنون زمان ادای وظیفه‌ی میهنی و آئینی شما فرا رسیده است. این وظیفه، نه حمایت کورکورانه از یک جناح یا یک تفکر، که «همراهی با ایران» است. همراهی با تاریخش، با فرهنگش، با تمامیت ارضی‌اش و با آینده‌ی فرزندانش. این همراهی، یعنی آنکه در لحظه‌ی خطیر انتخاب، جانب خاک را بگیریم. یعنی آنکه تفاوت میان «نقد سازنده» برای اصلاح درون و «تخریب خائنانه» برای رضایت بیگانه را درک کنیم. یعنی آنکه اجازه ندهیم عقده‌های شخصی، کینه‌های سیاسی و یا یأس‌های فلسفی ما، به ابزاری در دست دشمنی بدل شود که جز به ویرانی و تجزیه‌ی این سرزمین نمی‌اندیشد.

تاریخ، همواره دو دفتر بیشتر پیش روی ما نمی‌گذارد. یکی، «شاهنامه‌ی» پرفراز و نشیب وطن است و دیگری، «سیاه‌نامه‌ی» دشمن متجاوز.

می‌توانید انتخاب کنید که قهرمان داستان ایران باشید. قهرمانی که شاید مانند بسیاری از پهلوانان شاهنامه، خود نیز زخمی باشد، منتقد باشد، حتی در مواردی با شاه زمانه‌اش در جدال باشد، اما در لحظه‌ی خطر، سینه‌اش را سپر بلای این آب و خاک می‌کند و نمی‌گذارد چکمه‌ی بیگانه، حرمت خانه‌ی مادری‌اش را لکه‌دار کند.

و یا می‌توانید، دانسته یا نادانسته، نام خود را در سیاه‌نامه‌ی دشمن تورانی‌صفت بنویسید. قهرمان آن تراژدی شوم باشید. قهرمانی که برایش هلهله می‌کشند، اما نه مردم خودش، که سپاهیان بیگانه. قهرمانی که شهرتش را از ویرانی وطنش کسب می‌کند و مدالش را از دست کسانی می‌گیرد که برای هر وجب از این خاک، دندان طمع تیز کرده‌اند.

انتخاب با شماست. در این بزنگاه تاریخی، از خود بپرسید: می‌خواهید رستمِ این قصه باشید یا شغادِ آن؟ می‌خواهید آرش باشید یا آنکه به تیر آرش می‌خندد؟

نام خویش را در کدام دفتر می‌نویسید؟ در شاهنامه‌ی ایران، یا در سیاه‌نامه‌ی دشمنان ایران؟

به قلم : مرتضی سبحانی نیا

دسته‌ها: پرونده , تحریریه , یادداشت
برچسب‌ها: