مقدمه: نگاه به گذشته و فلسفه شرح حال‌نویسی

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

زندگی، آن‌گاه که در هیاهوی روزمرگی گم می‌شود، نیازمند لحظه‌ای توقف است؛ توقفی نه از سر خستگی، بل از سر تأمل. همان‌گونه که سالک، پیش از برداشتن قدمی دیگر، به جای پای خود می‌نگرد، انسان نیز گاه باید به مسیر طی‌شده بازگردد، نه برای حسرت یا فخر، بلکه برای بازشناسی حقیقتِ خویشتن. و این بازگشت، همین شرح‌حال‌نویسی است؛ روایتی از زیستنی که خود، نه یک جریان عادی، که ترجمان یک رسالت بوده است.

برای من، این نگاه به گذشته از آینه‌ای خاص آغاز شد؛ نگاه به چشمان پرسشگر فرزندم، عماد. کودکی که بی‌هیچ دغدغه‌ای در حال کشف جهان است، همان‌گونه که من روزی بودم. او مرا وامی‌دارد که مرتضی دیروزم را بجویم؛ مرتضایی که در تار و پود ایام تنیده شده و در گردنه‌های سخت، حقیقت خویش را جسته است. نوشتن برای عماد است؛ تا فردا، چون آینه‌ای در برابرش بایستم و به او بگویم: این راهی‌ست که پدرت رفته است؛ اگر خواستی، از لغزش‌هایش عبرت بگیر و از روشنایش امید.

و دیگر علت نوشتن، آنانی‌اند که این راه را خواهند رفت؛ آن‌کس که در آستانه ورود به میدان تجربه است و پیش از آن، نیازمند نقشه‌ای صادقانه است. من باور دارم که هر انسان، اگر تجربه‌ای را راست و ریشه‌دار روایت کند، باری از دوش دیگری برمی‌دارد. تجربه، گنجی است که باید تقسیم شود؛ نه در زرورق غرور، بلکه در جامه‌ی فروتنی.

بزرگ‌ترین درسی که از بازگشت به گذشته آموخته‌ام، با یک واژه آغاز می‌شود: حق. حق، نه آن‌گونه که خواست عموم باشد، بلکه آن‌گونه که حقیقت اقتضا کند. زیستن در جبهه‌ی حق، آسان نیست؛ بارها و بارها هزینه داده‌ام، طرد شده‌ام، حذف شده‌ام، اما هرگز نخواستم در جبهه‌ای باشم که حقیقت را ذبح می‌کند برای رضایت خلق. شاید حق، در اقلیت باشد، شاید در سکوت، شاید در حاشیه، اما خدای سبحان، حق را می‌شناسد و آن‌که برای او زیسته، بی‌پاداش نخواهد ماند.

و لحظه‌هایی هست که مرورشان برایم چون عبادت است؛ آن دم که از حق دفاع کردم و حقوق روزمره‌ام را وانهادم. آن‌گاه که نفع شخصی‌ام را قربانی آرمان کردم. آن دم‌ها، مکاشفه است؛ گویی با خدای خویش در میانه‌ی میدان دیدار می‌کنی. آنجا که هیچ‌کس نمی‌بیند، اما تو دیده می‌شوی.

شرح‌حال‌نویسی برای من، نه سرگرمی است و نه تلاش برای شهرت؛ بلکه کوششی است برای ثبت آن‌چه باید بماند، برای آن‌که دیگران بدانند که می‌توان زیست، بی‌آنکه دروغ گفت، بی‌آنکه به وقتش سکوت کرد، و بی‌آنکه خود را به مسلخ رضایت دیگران برد.

دوران کودکی و نخستین چالش‌ها

سعدیا! کودکی رفت و تو همچنان طفلی

کودکی من، در خانه‌ای کوچک اما با روحی بزرگ گذشت؛ خانه‌ای که دیوارهایش گرچه ساده بود، اما حرمت در آن پیچیده بود، و هر چیز سر جای خودش. خانه‌ای که بیش از هر چیز، بوی تربیت می‌داد، بوی نظم، بوی ایمان، و بوی احترام. خانه‌ای که در آن، کلمات وزن داشتند و نگاه‌ها معنا. خانه‌ای که پدر، نه فقط پدر، که مأوای سؤال‌های بزرگ بود. چون روحانی بود، مرجع اهل محل نیز بود. هرچند هنوز سن و سال زیادی نداشت، اما مردم کوچه و بازار به او همچون پیرِ دانا می‌نگریستند، و از همین رو، من از کودکی آموختم که باید محجوب بود، مراقب بود، و فروتن، چراکه پسر کسی هستی که نگاه‌ها را متوجه خود کرده است.

در آن خانه، مادرم محور مهر و تدبیر بود. همسر یک مرد سیاست‌مدار بودن آسان نیست، چه رسد به آن‌که مادری نیز بکنی و تکیه‌گاه خانه باشی. اما او با ظرافت زنانه‌اش و صلابتی که از ایمان می‌آمد، همه را در تعادل نگاه می‌داشت. خانه تمیز بود، بسیار. هیچ چیز بی‌نظم نبود. پرده‌ها هر از گاهی شسته می‌شدند، ظروف سر جایشان بودند، و حتی قالی، کهنه هم که بود، بوی تازه‌گی می‌داد. خانه‌مان کوچک بود، اما از بسیاری از خانه‌های بزرگ، باصفاتر.

کودکی‌ام در محله‌هایی گذشت که هنوز ستارخان، اسم یک خیابان نبود، بلکه بخشی از حافظه‌ تاریخی مردم بود. محله‌هایی که در آن‌ها هنوز سلام‌دادن واجب بود، و رد شدن از کنار مسجد بی‌وضو، نوعی بی‌ادبی تلقی می‌شد. محله‌هایی که شب‌های محرم‌شان، بوی اسپند و سینه‌زنی و نوحه‌ی «باز این چه شورش است» می‌داد، و روزهایش، رونق بازار و دعای صبحگاهی مادران. پدر، در چنین فضایی نه‌تنها پدر، بلکه نماینده مردم بود؛ مردی با عبایی ساده و دستی همیشه باز برای پرسش و راهنمایی. هنوز صدای آرام پدر در ذهنم مانده که با مراجعین خانه، شمرده شمرده و با آرامش سخن می‌گفت. گاه پشت در، به گفت‌وگوهایش گوش می‌دادم و چیزی از معنای کلمات نمی‌فهمیدم، اما قداست فضا را حس می‌کردم.

برادرانم آرام بودند. بساز، به قول قدیمی‌ها. دعوا هم می‌شد، البته؛ مگر می‌شود چند پسر در یک خانه باشند و کدورتی بین‌شان پیش نیاید؟ اما خانه ما قاعده داشت. هر که با کسی که با او می‌ساخت، هم‌اتاق می‌شد. در ستارخان، چند نفر در یک اتاق بودیم، اما بعدها، در بهارستان، دو نفره شدیم؛ انگار خانه با ما بزرگ می‌شد، یا شاید ما با خانه رشد می‌کردیم. شب‌هایی بود که صدای خنده‌های آهسته‌مان در دل خانه می‌پیچید، اما صبح، با صدای تلاوت قرآن پدر بیدار می‌شدیم. هیچ‌کس، حتی بچه‌ها، بی‌هدف بیدار نمی‌شدند.

دوران کودکی من، دوران «سکوت با معنا» بود. در خانه‌ای بزرگ نشده بودم که فریاد نیاز باشد برای شنیده شدن؛ کافی بود با نگاه حرف بزنی. پدر، حتی با نگاهش تشویق می‌کرد، یا گاه بازخواست. و من، آرام آرام آموختم که شخصیت، نه در صدای بلند، که در استواری نگاه، در تکیه‌کلام‌های پنهان، و در اصالتِ پشت پرده‌ی رفتار است.

ما نه ثروتمند بودیم، نه فقیر. خانواده‌ای از طبقه‌ی متوسط که بیش از پول، سرمایه‌ی آبرو داشت. همین «احترام اجتماعی» برایمان کفایت می‌کرد. مردم ما را می‌شناختند، چون پدر «در دلِ کار» بود، و ما نیز باید حواسمان می‌بود. از کودکی آموخته بودم که اسم پدر، پیش از من، وارد هر جمعی می‌شود. این برایم نه افتخار بود و نه بار؛ بلکه مسئولیت بود. وظیفه داشتم که از نام او، همان‌طور که از خودم، محافظت کنم.

در مدرسه هم همین‌طور بود. همیشه باید شاگرد خوبی می‌بودم، مودب، اهل درس. نه برای نمره، بلکه برای آن‌که مبادا بگویند پسر فلانی فلان است. «فلانی» بودن، یعنی همواره در معرض قضاوت‌بودن. و همین، کودکِ درون من را زودتر از معمول، بالغ کرد. آموختم سکوت کنم، حتی وقتی دلخورم. آموختم لبخند بزنم، حتی وقتی خسته‌ام. آموختم به دیگران کمک کنم، حتی اگر خودم محتاج باشم؛ چون «پسر روحانی» بودم، و چشم‌ها مرا می‌دیدند، حتی وقتی وانمود می‌کردم تنهایم.

هنوز صدای درِ قدیمی خانه‌مان در ستارخان را به یاد دارم. آن صدای خاص، که وقتی پدر از مسجد برمی‌گشت، بلند می‌شد. بعدش، صدای گشوده‌شدن در و سلام پدر. ما صف می‌کشیدیم، دم در، برای بوسیدن دستش. نه از سر اجبار، بلکه از سر عادت و عشق. بوسیدن دست پدر، برایمان احترام به دین بود، به علم بود، به جایگاهش در دل مردم. مادرم نیز، همان‌جا، لبخند می‌زد، اما چشمانش پنهان نمی‌کرد که از نظم خانه‌اش، و ادب فرزندانش، خوشنود است.

و من، در چنین خانه‌ای، در چنین خانواده‌ای، آموختم که بودن، کافی نیست؛ باید بودن را معنا کرد. کودک که بودم، نمی‌دانستم این جمله یعنی چه. امروز اما می‌دانم که آن دوران، مدرسه‌ای بود بی‌تابلو، اما پرمعنا؛ مدرسه‌ای که در آن، با «احترام»، «سکوت»، و «تعهد»، کودکی‌ام را زیستم، و بنیاد آن‌چه بعدها شدم، نهاده شد.

دوران نوجوانی: جستجوی هویت و وطن‌دوستی

به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است

مراکش، تنها یک کشور در شمال آفریقا نبود. مراکش، آیینه‌ای بود که کودکِ درون مرا، در آن تصویر جدیدی از خود دید. من از خانه‌ای آمده بودم که در آن، حجاب حرمت داشت و صدای رادیو، شمرده شمرده پخش می‌شد؛ به شهری رسیده بودم که در آن، سنت و مدرنیته دست به یقه بودند، و فرهنگ عربی با فرانسوی درهم تنیده شده بود. کازابلانکا، طنجه، رباط… اسم‌هایی که تا پیش از آن، تنها در نقشه دیده بودم، حالا به روزمرگی من بدل شده بودند.

غربت، واژه‌ای بود که آن روزها برایم هنوز ملموس نبود، اما حضورش را با گوشت و پوست حس می‌کردم. نه از سر دلتنگی، که از سر فاصله. فاصله‌ای که بین من و زبان مردم بود، بین من و لهجه‌ها، لباس‌ها، حتی مزه‌ی نان‌ها. اما این غربت، دشمن نبود؛ آموزگار بود. من آموختم که آدمی، اگر ریشه در خانواده‌ای پاک داشته باشد، در هر خاکی می‌روید. من آموختم که شرم نکنم از «ایرانی بودنم»، از شیوه‌ نماز خواندنم، از لهجه‌ام، از حجب و حیایم. برعکس، آنچه مرا در چشم دیگران برجسته می‌کرد، نه شباهتم به آن‌ها، که تفاوت‌هایم بود.

در مراکش، من برای نخستین‌بار، تنهایی را چشیدم. تنهایی‌ای که حاصل نبودنِ آدم‌هایی بود که بی‌هیچ تلاشی، آدم را می‌فهمیدند. حالا دیگر کسی نمی‌دانست پدرم کیست. حالا من، دیگر «پسر نماینده‌ی مجلس» نبودم، نه «فرزند روحانی محل»، نه «شاگرد ممتاز مدرسه‌ی فلان». تنها یک نوجوان بودم، در سرزمینی غریب، که باید خودش را از نو تعریف می‌کرد. و این بهترین موهبت آن هجرت بود.

نوجوانی‌ام در مراکش، نوجوانی‌ای بود که با آگاهی گره خورده بود. آگاهی از خود، از «دیگری»، از تمدن، از دین، از تفاوت‌ها. روزهایی بود که در بازارهای شلوغ کازابلانکا قدم می‌زدم، و در ذهنم مقایسه می‌کردم: مغازه‌دارهای آنجا، با دکان‌داران بازار ستارخان چه فرقی دارند؟ مردمشان با مردم ما؟ و چرا من، در عین تفاوت‌ها، آنجا را نیز وطن خود احساس می‌کردم؟

من در مراکش یاد گرفتم که وطن، فقط خاک نیست؛ «خویش شدن» است. وقتی تو خودت را از درون بشناسی و بفهمی که چه چیزی تو را به دیگری پیوند می‌زند، آن‌گاه، هر جا که باشی، با مردم آن دیار خویشاوندی خواهی کرد. و این درس، شاید هیچ‌وقت در کتاب‌های مدرسه به من آموخته نمی‌شد.

در آنجا، مدرسه‌ای بود که پایگاه‌مان بود؛ مدرسه ایرانی «امام خمینی»، مأمنی برای ما، فرزندان دیپلمات‌ها و همکاران سفارت ایران. در این مدرسه، یاد گرفتم که چگونه می‌توان در دل چند فرهنگ زیست، و در عین حال، ریشه‌ها را نگاه داشت. مدرسه‌ای که نه فقط تدریس درس‌های مدرسه‌ای، که آموزش هویت بود. کنار هم بودن با دیگر فرزندان همکاران سفارت، محیطی شکل داد که دوستی‌های عمیق و نگاه‌های متفاوت را به من آموخت. در آن‌جا، فارسی زبانِ اصلی بود، اما زبان‌های دیگری نیز در لابه‌لای گفتگوها جاری بود؛ زبان احترام، زبان تفاهم، و زبان همزیستی.

اما جهان نوجوانی، محدود به کلاس‌های مدرسه نبود. دوره‌هایی را هم در مرکز بریتیش کانسل گذراندم؛ مرکزی که با دیگر اقوام و فرهنگ‌ها، پلی زد بین شرق و غرب. آنجا بود که با فرانسوی‌ها، انگلیسی‌ها، و اعراب، زیر سقفی مشترک، در کلاس‌ها حضور داشتم. در آن‌جا، زبان‌های تازه آموختم؛ زبان‌هایی که نه فقط کلمات بودند، که کلیدهایی به سوی فهم جهان. در کلاس‌های بریتیش کانسل، جهان برایم کوچک‌تر و در عین حال پیچیده‌تر شد. آن‌جا بود که آموختم چگونه می‌توان زبان را آموخت، اما هویت را نگه داشت. چگونه می‌توان میان فرهنگ‌ها رفت و آمد کرد، اما خود را گم نکرد.

این دوران برای من نقطه‌ی عطفی بود؛ گام نخستین در ساختن پلی میان گذشته و آینده، میان ایران و جهان، میان سنت و مدرنیته. در همین دوران، بود که فهمیدم «هویت» چیزی است ورای پوست و رنگ و زبان؛ هویتی که در ایمان و اخلاق، در پایبندی به اصول، و در احترام به دیگران معنا می‌شود.

در آن مدرسه و در آن مرکز، هر روز با چالش‌های تازه‌ای روبرو بودم. درک تفاوت‌ها آسان نبود، اما ناگزیر بودم یاد بگیرم که چگونه تفاوت‌ها را به فرصت بدل کنم. یاد گرفتم چگونه گوش بدهم، چگونه با زبان دیگری فکر کنم، و چگونه به چشم دیگری بنگرم. هر جلسه، هر درس، فرصتی بود برای کاوش در جهانی که گسترده‌تر از دنیای کوچک ما بود.

در کوچه‌های مراکش، با مردم حرف می‌زدم، نگاهشان می‌کردم، آدابشان را می‌آموختم، اما هرگز درونم را وا نمی‌دادم. نه از سر غرور، بلکه از سر حرمت. حرمت آن خانه‌ی تمیز و آرامی که از آن آمده بودم. حرمت پدری که شاید آن روزها کیلومترها دورتر بود، اما نگاهش همچنان با من بود. حرمت مادری که هنوز بوی دست‌هایش را روی صورتم حس می‌کردم. و همین حرمت‌ها، قوام نوجوانی مرا ساختند.

در مراکش، من برای نخستین‌بار به هویت دینی‌ام «فهمیده» معتقد شدم. نه صرفاً از روی تربیت، بلکه با آگاهی. تفاوت‌ها را که دیدم، بیشتر به شباهت‌ها اندیشیدم. قرآن را بیشتر خواندم، نماز را با دقت‌تر. وقتی اذان از مناره‌های رباط پخش می‌شد، صدایش با ایران فرق داشت، اما هدفش یکی بود: یاد خدا. و من، این وحدت در کثرت را با جان لمس کردم. دیگر برایم دین، مجموعه‌ای از آداب نبود؛ ساختار روح من بود. چیزی که اگر نبود، در آن غربت، فرو می‌ریختم.

نوجوانی‌ام در مراکش، مثل آینه‌ای بود که چهره‌ آینده‌ام را به‌صورت مبهم اما صادق نشانم داد. دیدم که انسان، اگر اهل درک باشد، از هر موقعیتی می‌تواند پله‌ای برای رشد بسازد. مراکش، سرزمین آزمونِ خودشناسی من بود؛ همان جایی که فهمیدم «بی‌ریشه بودن» یعنی چه، و من، چقدر به این ریشه‌ها مدیونم.

بخش چهارم: دانشگاه ـ «آغاز حضور در صحنه بزرگ سیاست و اندیشه»

“آموزش قدرتی است که جهان را تغییر می‌دهد.” – نلسون ماندلا

سال ۱۳۷۹، در آستانه‌ی ورود به دانشگاه، دنیایی تازه گشوده شد؛ دنیایی که نه فقط میدان تحصیل، که عرصه‌ای بود برای بازاندیشی و گفتمان. رشتهٔ انتخابی من، علوم سیاسی بود؛ رشته‌ای که قلب تپنده‌ی هر جامعه‌ای است، و دریچه‌ای به فهم سازوکارهای قدرت و ساختارهای اجتماعی. ورودم به دانشگاه، هم‌زمان بود با دورانی حساس و پُرتحرّک در فضای سیاسی ایران؛ دوره‌ای که ریاست‌جمهوری سید محمد خاتمی را می‌دید و گفتمان تمدن‌ها را می‌شنید.

فضای دانشگاه، مملو از هیجان و انرژی بود. در میان موج‌های پرشور دانشجویی، من نیز به بسیج دانشجویی پیوستم و فعالیت در رسانه و نشر مجلات را آغاز کردم. می‌خواستم صدایی باشم که فراتر از شعارها و مرزبندی‌های رایج می‌اندیشد؛ صدایی که دگراندیشانه، منتقدانه، و البته پرامید به آینده نگاه می‌کرد. اگرچه بیشتر به تبلیغ گفتمان‌های اصلاح‌طلبانه آن دوره گرایش داشتم، اما در نگاه من، بحث‌ها هیچ‌گاه ساده نبودند؛ هر موضوع و مسئله‌ای، لایه‌هایی داشت که باید از زوایای گوناگون دیده می‌شد.

یکی از تجربیات برجسته‌ام، همکاری با نشریهٔ «سفیر» بود. در آن نشریه، مطالبی می‌نوشتم و منتشر می‌کردم که ترکیبی از نمادهای ایرانی با تصاویری از شهدا بود. مثلاً عکس‌هایی از شهدا را در کنار نمادهای تاریخی و فرهنگی چون پاسارگاد و کتیبه‌های ساسانی قرار می‌دادم. این کار واکنش‌هایی را برانگیخت، اما من بر این باور بودم که شهدا فقط متعلق به یک جریان یا گروه خاص نیستند؛ آنان جان خود را برای همهٔ ایران داده‌اند، برای تمام فرهنگ‌ها، همه‌ی اقشار و باورها. این نگاه، مرزهای بسته را می‌شکست و پیوندی انسانی و ملی میان همه شکل می‌داد.

در این سال‌ها، برخورد با اساتیدی چون دکتر علی‌اکبر امینی، سید مصطفی ابطحی، مصطفی کواکبیان و کاظم جلالی، برای من نقطه‌عطف بود. هر یک از این چهره‌ها، با روشنگری و تجربه‌ی خود، مسیر فکری و نگاه من را شکل دادند. از آن‌ها آموختم که سیاست فقط نبرد قدرت نیست؛ سیاست عرصه‌ی گفت‌وگو و تفاهم است، جایی برای دفاع از ارزش‌ها و یافتن راه‌های نوین. هر جلسه‌ی درس و هر بحث دانشگاهی، فرصتی بود برای تعمیق فهم و بسط دیدگاه‌های من، و به‌تدریج شکل دادن به رویکردی که به‌مرور در زندگی‌ام جایگاه اصلی یافت.

دانشگاه، برای من صرفاً مکانی برای یادگیری آکادمیک نبود؛ بلکه محیطی بود که در آن روح پرسشگری و امید به تغییر را یافتم. در دل این فضا، نخستین گام‌ها را در راه فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی برداشتم؛ گام‌هایی که بعدها چراغ راه مسیر حرفه‌ای و فکری‌ام شدند.

در کنار تحصیل، زندگی اجتماعی دانشگاه نیز درس‌های ارزشمندی داشت. دوستی‌ها و گفتگوهای طولانی در کافه‌ها و حیاط‌های دانشگاه، تجربیات تازه‌ای به من بخشید که کتاب‌ها به‌تنهایی نمی‌توانستند ارائه دهند. در این جمع‌ها، با جوانانی روبرو شدم که هر یک از زاویه‌ای به جامعه نگاه می‌کردند؛ این تضادها و تنوع دیدگاه‌ها، بستر مناسبی بود برای ساختن فهمی عمیق‌تر از ایران و جهان.

و در پس همه این‌ها، هنوز صدای پدر و مادر در گوشم طنین داشت؛ خانواده‌ای که ریشه‌های ایمان و اخلاق را در من کاشته بودند. احترام به آن‌ها و به ویژه به پدر، نماینده مجلس و روحانی شریف، همواره مایه افتخار و مشعل راه بود. در همه مراحل، تلاش کردم که نه تنها برای خود، که برای خانواده نیز احترام و عزتی که لایقش بودند، پاس داشته باشم.

بخش پنجم: نخستین گام‌های جدی در سیاست و رسانه ـ «آغاز مسیر مبارزه و بیان»

دور فلکی یک سره بر منهج عدل است // خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

 

سال ۱۳۸۱، آغاز فصل تازه‌ای در زندگی‌ام بود؛ فصل نخستین گام‌های جدی در عرصه سیاست عملی. این گام‌ها، نه تنها بازتاب اندیشه‌ها و باورهایم بودند، که نشانه‌ای از پایبندی‌ام به مسیر تحول و خدمت به جامعه. در آن سال، به‌طور رسمی در «شورای هماهنگی نیروهای انقلاب» حضور یافتم، جایی که وظیفه‌ی سنگینی بر دوش داشتم: همراهی و سازماندهی برای انتخابات شورای شهر تهران. انتخاباتی که در نهایت منجر به پیروزی احمدی‌نژاد در شهرداری تهران شد، نقطه عطفی در سیاست شهری آن دوران بود و من نیز بخشی از آن جریان بودم.

سال ۱۳۸۲، فصل تازه‌ای گشوده شد؛ من به جمع «آبادگران ایران اسلامی» پیوستم و مسئولیت مهم «منطقه دو» در انتخابات مجلس هفتم را پذیرفتم. آن زمان، میدان مبارزه، عرصه‌ای سخت و پرچالش بود، اما تجربه‌ای گرانبها برای آموختن و رشد بود. هم‌زمان، در «جامعه اسلامی مهندسین» به‌عنوان مدیر روابط عمومی و مدیر دفتر دبیر کل فعالیت می‌کردم؛ مسئولیت‌هایی که نیازمند دقت، هماهنگی و هنر ارتباطات بودند. در کنار این، عضویت در «شورای اجرایی جامعه اسلامی کارمندان» نیز به من فرصتی داد تا در بدنه سازمان‌های سیاسی فعالیت کنم و درک عمیق‌تری از ساختارهای اجتماعی و سیاسی پیدا کنم.

یکی از روزهای به‌یادماندنی زندگی‌ام، سال ۱۳۸۶ و انتخابات مجلس هشتم بود؛ زمانی که در میان مسئولیت‌های متعدد، از مدیر سایت خبری «وحدت نیوز» تا مدیر بازرسی ستاد و مدیر امور جوانان را به عهده داشتم. سختی‌ها و فشارها در آن دوره زیاد بود، اما تجربه‌ام ارزشمند و بی‌بدیل بود. هر گامی که در این مسیر برداشتم، پلی بود به سوی فهم بهتر مسائل سیاسی و اجتماعی کشور و نقش موثر جوانان در آینده ایران.

در عرصه رسانه، همواره قلب و روح من همراه با قلم و صفحه نمایش بود. در مجله «سیاست‌نامه»، پیوست روزنامه «رسالت» و سایت‌هایی همچون «ایران دیپلماسی»، «کارمند نیوز»، «ایثار نیوز»، «شورا نیوز» و «آرمان نیوز» فعالیت داشتم. بسیاری از این رسانه‌ها، حاصل تلاش‌های خودم بود؛ از تأسیس گرفته تا اداره و مدیریت. برای من، رسانه تنها ابزاری برای انتقال پیام و تغییر نبود؛ رسانه هویتی بود که به آن پیوسته بودم، و درمانی بود برای دردهای جامعه و خودم. هر خبر، تحلیل و یادداشت، قطعه‌ای از قصهٔ تلاش برای ایران بهتر بود.

این سال‌ها، تجربه‌های گرانبهایی را رقم زد؛ تجربه‌هایی که من را برای مواجهه با پیچیدگی‌های سیاست و اجتماع ایران آماده کردند. در مسیر، به این باور رسیدم که تحول پایدار تنها زمانی تحقق می‌یابد که همراه با فهم عمیق، صداقت و همدلی باشد؛ مسائلی که همواره در کانون تلاش‌هایم باقی ماندند.

 

بخش ششم: دانشگاه مدیریت و سیاست در وزارت کشور و فرهنگ و ارشاد اسلامی

به عهد پادشاهی دست درویش // نگیرد هیچ صاحب تاج درویش

دهه هشتاد شمسی، سال‌های گذار از دوره‌های پرالتهاب سیاسی به عرصهٔ تصمیم‌سازی ملی بود؛ دوره‌ای که در آن به تجربه‌ای نابی از مدیریت عمومی و سیاستگذاری اجتماعی دست یافتم؛ تجربه‌ای که هر روزش چون صفحه‌ای نو در دفتر زندگی حک می‌شد.

ورودم به وزارت کشور، به‌مانند گامی به دنیایی جدید بود، دنیایی که پیچیدگی‌های سیاست و مدیریت در آن به‌گونه‌ای عمیق به هم تنیده شده بودند. جایگاهی که مرا در کانون تصمیم‌گیری‌های راهبردی سیاسی قرار داد؛ مشاورت مقام عالی وزارت کشور و سپس معاونت سیاسی وزیر کشور، به من این امکان را داد تا نه‌فقط از بیرون نگاه کنم، بلکه در قلب تحولات و تصمیمات بنشینم و در فرایند شکل‌گیری سیاست‌ها سهیم باشم.

در کمیسیون ماده ۱۰ احزاب، جایی که سرنوشت احزاب سیاسی و نحوه فعالیت آنها در کشور رقم می‌خورد، با مسئولیتی سنگین روبرو بودم؛ مسوولیتی که تنها معطوف به مسائل تشکیلاتی نبود، بلکه مرزهای حرکت سیاسی کشور را می‌کاوید و می‌سنجد. حضور در شورای اطلاع‌رسانی وزارت کشور، بار دیگر اهمیت اطلاع‌رسانی صحیح و به موقع در فضای سیاسی و اجتماعی را به من یادآور شد؛ جایی که نقش رسانه‌ها و ارتباط با افکار عمومی باید به دقت و شفافیت اجرا می‌شد تا اعتماد و همراهی جامعه جلب شود.

در همین حال، فرصتی برای انتقال تجربه‌های خود به عرصه فرهنگ یافتم؛ مدیریتی که در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بر عهده گرفتم، نه‌فقط یک شغل، بلکه مسئولیتی فرهنگی و اجتماعی بود. مؤسسه فرهنگ و توسعه ایران، کانونی بود که تلاش کردیم با کمک آن، چراغی در مسیر پیشرفت فرهنگی کشور روشن کنیم؛ پروژه‌هایی که در این مؤسسه به ثمر نشست، همچون زیربنایی استوار برای توسعه زیرساخت‌های صنعت فرهنگ و هنر ایران، فراتر از مرزهای جغرافیایی، و در راستای ارتقای جایگاه ایران در عرصه جهانی بود.

روابط بین‌المللی فرهنگی، بخش مهمی از کار من را تشکیل می‌داد. همکاری با نهادهای بین‌المللی چون سازمان ملل، یونسکو، یونیسف و سازمان بین‌المللی مهاجرت، دریچه‌هایی تازه به سوی شناخت دنیای پیرامون گشود؛ دیپلماسی فرهنگی‌ای که نه تنها جنبه‌های نرم سیاست را نمایندگی می‌کرد، بلکه با پیوند دادن هنر و فرهنگ، پیام‌آور هویت و تاریخ غنی ایران بود. هر سفری، هر دیداری و هر توافقی، پلی بود میان دیروز و فردا، میان سنت و نوآوری، و میان ایران و جهان.

وزرایی که با آنها همکاری داشتم، هر یک نمادی از تجربه و اندیشه بودند: مصطفی پورمحمدی با نگاه حکیمانه و منش سیاست‌ورزی، سید مهدی هاشمی با نگاه علمی و اجتهادی، صادق محصولی و محمد مصطفی نجار با روحیه مدیریتی قوی، و عبدالرضا رحمانی فضلی که با تدبیر و صبر، مسیرها را هموار می‌کرد؛ و در وزارت فرهنگ و ارشاد، علی جنتی و سید محمد حسینی که در فضای فرهنگی کشور نقش کلیدی داشتند. این تعاملات برای من، همواره فرصتی برای یادگیری و اندیشه ورزی بود، چالشی که مرا در برابر پرسش‌های بنیادین سیاست و فرهنگ قرار داد.

در مسیر اجرایی، پروژه‌های مهمی را آغاز کردم که هر یک، گامی به سوی مدرن‌سازی و شفافیت در مدیریت سیاسی و فرهنگی کشور بود. تأسیس نخستین سایت دفتر سیاسی وزارت کشور، جایی که اخبار و تحولات در زمان واقعی منتشر می‌شد، نقطه عطفی در اطلاع‌رسانی بود. انتشار بولتن‌های روزانه، پلی بود میان تصمیم‌سازان و بدنه اجرایی، و تهیه ویژه‌نامه‌های آموزشی برای فرمانداران، تلاشی برای ارتقای دانش و آگاهی مدیران استانی که نقش پررنگی در پیوند دولت و مردم ایفا می‌کنند.

ایجاد سامانه‌های خدمات الکترونیک در سازمان اجتماعی، نمادی از باورم به نقش فناوری در تسهیل امور مردم و ارتقای کارآمدی نهادهای دولتی بود. این سامانه‌ها، نمایانگر گام‌هایی کوچک اما استوار در مسیر دولت الکترونیک، و زمینه‌ای برای اعتمادسازی بین مردم و حاکمیت بود.

اما همان‌گونه که میدان سیاست آکنده از پیچیدگی و تناقض است، چالش بزرگ من نیز پیش آمد؛ تصمیمی سرنوشت‌ساز میان ادامه فعالیت در وزارت کشور در دولت اول حسن روحانی یا پذیرش مسئولیت در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. این انتخاب، آزمونی بزرگ برای باورها و ارزش‌های من بود؛ در نهایت عزت، صداقت و اعتقاد به فرهنگ را بر مصلحت‌های سیاسی ترجیح دادم و به وزارت ارشاد گام نهادم.

این تغییر، نه جدایی بلکه ادامهٔ همان مسیر بود؛ جایی که با مدیری جوان و پرانرژی همکاری کردم و با اشتیاقی تازه، به توسعه پروژه‌های فرهنگی و هنری کشور پرداختیم. این دوران، به من آموخت که هر عرصه‌ای از مدیریت، خواه سیاسی، خواه فرهنگی، نیازمند صداقت، تعهد و درک عمیق از ظرفیت‌های انسانی و ملی است.

در نهایت، این دوره از زندگی من، تصویری روشن از هم‌آمیزی سیاست و فرهنگ است؛ حکایتی از تلاش برای ساختن ایرانی آزاد، فرهنگی و عادل که در آن هر تصمیم و هر گام، برای بهروزی مردم و تعالی میهن برداشته می‌شود. دانشگاهی بود که نه فقط درس مدیریت، بلکه درس عزت و اخلاق و خدمت را به من آموخت.

بخش هفتم: تجربه‌های مالی و تجاری؛ از فرهنگ تا صنعت و سرمایه‌گذاری

“موفقیت به معنای حرکت از شکست به شکست، بدون از دست دادن اشتیاق است.” – وینستون چرچیل

سفر مدیریتی من در عرصه مالی و تجاری، بخشی از تلاش‌های مستمر برای پیوند میان دانش مدیریت، تخصص مالی و روحیه خدمت به جامعه بود؛ تجربه‌ای که هر مرحله‌اش به من درس‌هایی آموخت که فراتر از اعداد و ارقام، درک عمیق‌تری از ساختارهای اقتصادی و مدیریتی کشور را رقم زد.

شروع این فصل تازه، به سال ۱۳۹۳ بازمی‌گردد؛ زمانی که با حکم وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی به مدیریت مؤسسه فرهنگ و توسعه ایران منصوب شدم. مؤسسه‌ای که مأموریتش، خلق و توسعه زیرساخت‌های فرهنگی و هنری کشور بود، اما همزمان، نیازمند مدیریتی مالی و تجاری بود که بتواند منابع را به‌طور هدفمند و بهینه به حرکت درآورد. مدیریت این مؤسسه، چالشی ترکیبی از سیاستگذاری فرهنگی و مدیریت مالی بود که زمینه‌ای فراهم آورد تا توانمندی‌های اقتصادی خود را در عرصه فرهنگ محک بزنم.

ده سال پس از آن، در سال ۱۴۰۰، نقطه عطف دیگری در مسیر حرفه‌ای من رقم خورد؛ دعوتی از سوی مدیرعامل صندوق بازنشستگی کارکنان فولاد که به‌عنوان مدیرعامل شرکت سرمایه‌گذاری توسعه راهبرد مرآت کیش، یکی از شرکت‌های زیرمجموعه صندوق، مرا به چالش تازه‌ای فراخواند. آن‌جا با تیمی از مدیران توانمند و متخصص، وارد نبردی سخت با وضعیت مالی دشوار و زیان‌ده شرکت شدم. با تحلیل‌های دقیق مالی، طراحی استراتژی‌های بهینه‌سازی، اصلاح ساختارهای هزینه‌ای و بهره‌گیری از ظرفیت‌های بالقوه شرکت، توانستیم به‌تدریج مسیر سودآوری را بپیماییم. بازسازی مالی مرآت کیش، تجربه‌ای بود که به من آموخت چگونه با مدیریت عملیاتی و استراتژیک، بتوان سازمانی پیچیده و در معرض بحران را به ساحل موفقیت رساند.

پس از آن، در سال ۱۴۰۱ و ۱۴۰۲، تجربه مدیریتی من در شرکت سفرکارت ملی، زیرمجموعه شرکت ایرانگردی و جهانگردی صندوق بازنشستگی، و سپس در شرکت‌های حوزه پتروشیمی ادامه یافت. هر یک از این مجموعه‌ها، ویژگی‌ها و چالش‌های خاص خود را داشتند، اما نقطه مشترک همه آنها، نیاز به بهبود بهره‌وری و کارایی سیستم‌های مالی و اجرایی بود. با استفاده از دانش و تجربه‌ای که در مرآت کسب کرده بودم، به بازطراحی فرآیندهای مالی و مدیریتی پرداختم و با همکاری تیم‌های اجرایی، گام‌هایی موثر در جهت ارتقای عملکرد شرکت‌ها برداشتیم.

سال ۱۴۰۳، نقطه عطفی دیگر در عرصه صنعتی و تجاری برای من رقم خورد؛ با قبول مدیریت شرکت پشتیبانی مخازن پارس، شرکتی با ساختار پیچیده و چند سهامدار عمده و تأثیرگذار. این شرکت که زیرمجموعه پایانه‌ها و مخازن پتروشیمی است، دارای هفت سهامدار بزرگ از جمله هلدینگ خلیج فارس، تپیکو، صبا انرژی، وزارت کار، شرکت حمل‌ونقل پتروشیمی و شرکت‌های تابعه ساتا و نفت و گاز پارسیان بود. ساختار چندسطحی و حضور بازیگران بزرگ در این شرکت، آن را به محیطی پیچیده برای مدیریت تبدیل کرده بود.

با ورود به این شرکت، مواجهه با پیچیدگی‌های مالی، اجرایی و سهامداری، فرصتی بی‌نظیر برای بکارگیری مهارت‌های تجاری و مدیریتی‌ام فراهم کرد. تلاش کردم تا با بهینه‌سازی ساختارهای مالی و عملیاتی، بهبود شفافیت مالی و افزایش هماهنگی میان سهامداران، شرایطی پایدار و قابل اتکا برای رشد و توسعه شرکت فراهم شود. همچنین، با مدیریت منابع و استراتژی‌های توسعه، گام‌هایی مهم در جهت افزایش بهره‌وری و ارتقای موقعیت شرکت در بازار صنعتی کشور برداشته شد.

این تجارب، افزون بر آنکه به شرکت‌ها و سازمان‌های تحت مدیریت کمک کردند تا در بازار رقابتی کشور جایگاه بهتری بیابند، توان مدیریتی و اقتصادی من را نیز به سطحی نوین ارتقا دادند. هر پروژه و هر چالش، فرصتی بود برای یادگیری، رشد و تعمیق در فهم اقتصاد عملی و پیچیده ایران معاصر.

در مجموع، این مسیر تجربه‌ای بود که نه‌تنها از منظر مالی و تجاری بلکه از زاویه‌ای اجتماعی و اقتصادی برایم اهمیت داشت؛ زیرا معتقدم مدیریت موفق، فراتر از سودآوری صرف، تأثیرگذاری پایدار و خدمت به توسعه پایدار جامعه است.

 

نتیجه‌گیری: درس‌های زندگی و نگاه به آینده

“بهترین راه پیش‌بینی آینده، ساختن آن است.” – پیتر دراکر

زندگی، چونان راهی است پرفراز و نشیب که هر گامش درس و حکمت به همراه دارد؛ تجربه‌هایی که اگرچه گاه تلخ و دشوارند، اما چراغ راهی می‌شوند برای مسیرهای آینده. آنچه در این سال‌ها آموخته‌ام، فراتر از تکنیک‌های مدیریتی یا دانش سیاسی و اقتصادی بوده است؛ درسی عمیق از صبر، مقاومت و مسئولیت‌پذیری نسبت به جامعه و خویشتن.

تجربه‌هایم در حوزه‌های فرهنگی، سیاسی و اقتصادی، به من نشان داد که موفقیت حقیقی، ترکیبی است از دانش، اخلاق، تعامل انسانی و اعتقاد راسخ به ارزش‌هایی که پایدار می‌مانند. آموختم که هر سازمان، هر نهاد و هر حرکت اجتماعی، فراتر از ارقام و شاخص‌ها، به انسان‌هایی نیاز دارد که با صداقت و عزت نفس در خدمت اهداف بزرگ‌تر باشند.

نگاه به آینده برایم، نه صرفاً چشم‌اندازی از رشد و توسعه اقتصادی، بلکه مسیری برای تعمیق عدالت، گسترش فرهنگ مسئولیت‌پذیری و تقویت سرمایه‌های انسانی است. در دنیایی که تغییرات شتابان و پیچیده‌اش چالش‌های بی‌شماری می‌آفریند، پایبندی به اصول و توجه به ظرفیت‌های درونی جامعه، کلید گشایش راه‌های نو خواهد بود.

همچنین باور دارم که باید پیوند میان تجربه‌های گذشته و نوآوری‌های آینده حفظ شود؛ تا با بهره‌گیری از دانش‌های جدید، دغدغه‌های اجتماعی و فرهنگی را پاسخ گفت و مسیر توسعه را هم‌راستا با نیازهای واقعی مردم پیش برد.

در این مسیر، تعهد به شفافیت، همدلی، و تعامل سازنده، مهم‌ترین درس‌هایی است که می‌تواند چراغ راه رهروان فردا باشد. هرچند راه دشوار است، اما امید و اراده، همراه همیشگی کسانی خواهد بود که باور دارند تغییر از دل دشواری‌ها می‌روید و آینده‌ای بهتر، با گام‌های محکم و اندیشه‌ای روشن ساخته می‌شود.

 

 

 

 

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

امتیاز شما: